صبح تا بیدار شدم، با پدربزرگم تماس گرفتم. منتظر ماندم مثل همیشه قبل از من سلام کند و نامم را با خوشحالی صدا بزند. همین کار را کرد. اما با پایینترین تُن صدایش. همین کافی بود تا بفهمم کار، خوب پیش نرفته. احوالپرسی کردیم. از ملاقاتش با دکتر پرسیدم. گفت:«دکتر گفته نباید چشمهایم را خسته کنم. دیگر هم نباید رانندگی کنم.» واقعیتی که قصد پذیرشش را نداشت از دکتر شنیده بود. آخر پدربزرگم عاشق ماشین است. چشمانش خیلی ضعیف شده و باید از آن دوری کند.
غم صدایش دست از سرم بر نداشت. پس از رسیدگی به کارهایم به سراغش رفتم. از دیدنم خوشحال شد. پس از روبوسی مختصری، برگشت روی مبل نشست. صحبتهای «سرکوهی» را از بیبیسی گوش میداد. با بدترین موضوع سر صحبت را باز کردم. پرسیدم:«فرج چی میگه آقاجون؟» گفت:«مثل همیشه». از گرد و خاک چند وقت قبل سرکوهی در کلابهاوس برایش گفتم. با دقت گوش کرد ولی جواب خاصی نداد. تلویزیون را خاموش و با ضبط قدیمیاش موسیقی پخش کرد. فکر کنم میخواست محترمانه بگوید امروز حوصلهی افاضات چپی تو یکی را ندارم. سعی کردم دلداریاش دهم. گفتم :«آقاجان شما نسبت به همسالانتان سرحالتر هستید. بهتر از جوانها از کوه بالا میروید. حالا بعد از این همه سال شاهانه در ماشین بنشینید تا دیگران برایتان رانندگی کنند. نباید انقدر ناراحت باشید.» جلوی جدی شدن بحث را گرفت. گفت:«شاه خودش ماشینش را میراند». از حاضرجوابیاش خندیدم.
معمولاً موقع حرف زدن یاد حکایت مردی میافتم که سعی داشت به الاغش حرف زدن بیاموزد. از ترس این که دانایی پیدا شود و بگوید تو سکوت را از الاغ بیاموز، دیگر حرفی نزدم. خیلی بیحوصله بود. شاید بهتر بود خلوتش را به هم نزنم. تنهایش گذاشتم. اما خانه را ترک نکردم. گاهی همین که بدانی کسی در خانه کنارت است، کفایت میکند.
سرم را با کتابخانه گرم کردم. میخواستم یکی دو تا کتاب برای بردن انتخاب کنم. بیشتر از این قرض نمیدهد. آن هم به تعداد کمی از آدمها. در کتاب امانت دادن آدم بیرحمی است. دلش برای فرزندانی که میداند ممکن است بیش از یک سال آنها را نبیند هم نمیسوزد. میگوید شما نمیخوانید. میبرید و فراموش میکنید پس بدهید. کتابی ورق میزدم که حضورش را حس کردم. سر چرخاندم. قامت خمیدهاش را به در تکیه داده بود و به من مینگریست. جلو آمد. چند جلد از نفیسترین کتابهایش را جدا کرد و به من داد. گفت:«میدانم جایشان پیش تو امن است. هرکدام دیگر را هم میخواهی بردار.» فکر کردم موضوع خیلی مهمتر از چیزی است که میپنداشتم. مسئله فقط رانندگی نکردن نیست. چند روز قبل در یکی از یادداشتهای استادم خوانده بودم، نگرانی انسانهای کتابخوان این است که بعد مرگ چه بر سر کتابخانهشان میآید. یادآوری این جمله غم سنگینی در دلم نشاند. اگر آن را نخوانده بودم معنی بخشیدن کتابها و سکوت ممتدش را نمیفهمیدم. یعنی آنقدر خودش را به پایان نزدیک میبیند که از کلیات سعدیاش جدا شود؟
در سکوت شام خوردیم. بعد از آن نگاهی به کتابهای گلچین شده انداخت. دربارهی هر یک صحبت کرد. زحمت اسپویل «خداوند الموت» را کشید. تعریف کرد سالها پیش، زندگینامهی قوام و رزمآرا را از دوستی هدیه گرفته. دیوان عارف قزوینی را باز کرد و چند غزل و قصیده از آن خواند. موقع گفتن از «انسان در گذرگاه تاریخ»، چشمانش درخشید. من هم از کتابهایی که تازگی خوانده بودم برایش گفتم. از کلاس نویسندگی. همین سایت را باز کردم و یکی از نوشتههایم را برایش خواندم. جزو آن دسته آدمهای زندگیام است که مریم هنرمند را از مریم حقوقخوان بیشتر دوست دارد. گفت خوشحالم که دیگر هنر را در سینهات حبس نمیکنی. بالاخره سر حال آمد. باز هم خاطره گفت. از شیطنتهایش در مدرسه. از اولین جایی که برای استخدام رفته بود. خاطراتش همیشه برایم قابل درک است. مردم راست میگویند. خیلی به او شباهت دارم. ولی معمولاً این حرف را برای تعریف و تمجید نمیزنند. بیشتر منظورشان مشابهت بدخلقیهایمان است. با این که میدانم خوشش نمیآید، برایش فال حافظ گرفتم. حافظ سنگ تمام گذاشت و «نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد» را تحویلمان داد. از آن جا که سر سال تحویل همین غزل برایم آمده بود، خودم هم حسابی شیدا شدم و فکر کردم حافظ خیلی جدی میخواهد با من حرف بزند. حال آقاجان نه به خوبی همیشه، ولی قدری بهتر شد. سرانجام خواست برنامهی اسنپ را برایش نصب کنم. قبل از رفتن نحوهی کار با آن را یادش دادم.
با حس عجیبی به خانه بازگشتم. اولین بار بود از آوردن کتاب به خانه خوشنود نبودم. به خاطر تصویر جدیدی که از پدربزرگ در ذهنم خواهد ماند، از ملاقات امروز پشیمان شدم. در عین حال به خاطر گفتوگو و حال خوبی که هر دو با آن پیدا کردیم، خرسند بودم.
4 پاسخ
مریم عزیزم آرزو میکنم پدربزرگتون سالم و تندرست باشن❤️
چه حالوهوای خوبی داشت ملاقاتت🥰
خاطرات پدربزرگم رو زنده کرد💓
ممنون مهدیه جانم. خوشحالم که دوست داشتی💚
چه قشنگ توصیفش کردی🌹
مرسی عزیزم.