من ابروهایم را خیلی دوست دارم. اجازه ندادند در نوجوانی با قیافهام کلنجار بروم. میدانید که. ابرو برداشتن در مدارس دخترانهی ایران گناهی نابخشودنی است. اما این ابروهای مدلدارِ نازک، به شکل دیگری برایم دردسر آفرین میشد. مادرم پروندهام را هر مدرسهای میبرد، مدیر با دیدن عکسم میگفت: «دختر شما ابرو برداشته. ثبتنامش نمیکنیم.» آن بنده خدا هم باید هزار تا دلیل میآورد که اگر دست به صورتش زده بود مدرسهی قبلی که سختگیرتر بود اخراجش میکرد و حرفهایی از این دست. کار به همین جا ختم نمیشد. ناظمهای مدرسه همیشه طوری به صورت من زل میزدند که گویی قاتل پدرشان را پیدا کردهاند ولی دلیل کافی برای اثبات جرمش ندارند.
از بچگی آن قدر همه گفتند چه ابروهای قشنگی که چند برابر به خودشیفتگیام نسبت به آنها افزوده شد و باعث شد سالها بعد از فارغالتحصیلی از مدرسه هم به فکر ابرو برداشتن نیفتم.
یک روز خسته از دانشگاه به آرایشگاه رفتم و برای اصلاح صورت زیر دست آرایشگر خوابیدم. چشمانم را بستم و غرق در افکارم شدم. با احساس درد کنده شدن موهای وسط پیشانیام از جا پریدم و با تعجبی توأم با عصبانیت گفتم: «ابروهامو برداشتی؟» آرایشگر دستان لرزانش را عقب کشید و چشمان پر از ترسش را به من دوخت و آرام گفت: «آره. مگه برنمیدارید؟» از جا بلند شدم و دور سالن قدم زدم. آرایشگر با یک چشمش من را تعقیب میکرد و با چشم دیگر حواسش به رئیس بیاعصابش بود که از خرابکاریاش بو نبرد. پیامدهای این فاجعه جلوی چشمم رژه میرفت. حالا باید زود به زود میآمدم آرایشگاه که از آن متنفرم و بدتر این که عزیزترین عضو صورتم را بدهم دست این آرایشگرهای ناشی تا هر بار گوشهای از آن را ناقص کنند. راه بازگشتی نبود. قاجار همیشه مغلوب بوده. ابروهای قجری من هم از این سنّت مستثنی نماند و تسلیم دست آرایشگرها شد.
خواهرم گفت: «نگرانی نداره. هربار برو پیش آرزو. بگی نچرال میخوام، نازکترش نمیکنه.» بله. آرزو. همان رئیس بیاعصاب سالن که همه از جمله خودم از او میترسند. بانو استاد ابروکاری است و حوصلهی برخوردار کردن ملت از هنر وافرش را ندارد و برای این کار با افتخار سه برابر بقیه دستمزد میگیرد. جرئت خطر کردن دربارهی ابروها را نداشتم و تصمیم گرفتم فقط کار را دست آرزو بسپارم. شبیه آرایشگرهای مهربان و زبانباز و مشتریمدار نیست. بهتر است قبل از رفتن هم از حضورش مطمئن باشی. اخلاقهای خاصی هم دارد. مثلاً اگر کسی آخر وقت مراجعه کند ناراحت میشود و مشتری را نمیپذیرد. ذرهای هم انتقادپذیر نیست و منطقش «همینه که هست» است. از خودم پرسیدم چرا باید این همه غرولندهای یک نفر را تحمل کنم. در این حد هم قحطی ابروکار خوب نیست. یکی پیدا میکنم. ولی ظاهراً قحطی ابروکار خوب است. دو بار ابروها را به تیغ دو ابروکار مثلاً خوب سپردم و علیرغم تأکید بسیار بر حفظ مدل آنها از دیدن نازک شدنشان پس از اتمام کار، مویرگهای مغزم داشت پاره میشد.
تصمیم گرفتم دیگر برای ابرو برداشتن، آرایشگاه نروم و خودم این کار را انجام دهم. یک روز جلوی آینه تیغ به دست در حال اصلاح ابروها بودم که رفتم در فکر نوشتن یک متن استعاری و وقتی به خودم آمدم که یک ردیف ابروهایم را زده بودم. حس شکست سختی در دلم نشست.
یک روز بعد از کار با سارا قرار ناهار گذاشتیم. بعد از یک ساعت پیادهروی در رستوران کنار هم نشستیم. طبق معمول سر غذا یاد داستانهای جنایی افتاد. جریان پروندهی جدید زیر دستش و پیدا شدن جنازهی یک دختر در سطل زباله را تعریف میکرد. آن قدر به کارش شوق دارد که قطع کردن کلامش را جنایتی برابر با قتل دختر میدانم. با جدیّت در حال تعریف کردن بود. ناگهان بیمقدمه چشمانش کنجکاو شد. فرمان حرف را چرخاند. سیبزمینی متصل به چنگالش را سمت پیشانیام گرفت. با لحنی جدیتر گفت: «مریم! ریدی تو ابروهات؟» فرو ریختم. زوال عضو دوستداشتنی صورتم. شاید دیگران هم فهمیدهاند و به رویم نیاوردهاند.
به خاطر چیزی که دوستش دارم باید صبرم را بالا میبردم. به خودم قبولاندم آرزو استادکار است. میبینی که روی دستش نیست. راهی نداری جز این که بدخلقیهایش را تحمل کنی. از غرورت کم کن و بپذیر او آدم مهمی است. پذیرفتم. به سالن رفتم. مثل همیشه در حال ترور شخصیت یک نفر برای کمکاری بود. تا من را دید چشمانش درخشید و گفت: «به به. پارسال دوست امسال آشنا.» با افسوس به ابروهایم نگاه کرد.
«کی ابروهاتو اینجوری کرده؟»
گفتم: «خودم.»
سر تکان داد. نگاه تحقیرآمیزش را نثارم کرد و گفت: «بشین.»
خلاصه خوانندهی عزیز پند بگیر که هرچه قدر هم مستبد و گنداخلاق هستی، اگر در کارَت ماهر باشی، پرادعاترین و بیحوصلهترین آدمها هم وقتی به بنبست برسند، نمیتوانند به تو بیتفاوت باشند.
2 پاسخ
جالب بود ، موافقم 😊
ممنونم بیتا جان.