مریم نانکلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

باورهای دگرگون‌شده‌ی من

در چند سال اخیر، مشغول تحصیل و کسب مهارت‌های جدید بودم. نگاهم رو به آینده بود. وقتی به خاطره‌ای در کودکی‌ام می‌اندیشیدم، آن را هزار سال دورتر از خود می‌دیدم. چه خاطراتی در پسِ ذهنم وجود داشت و به آن‌ها فکر نمی‌کردم.
چند روز است به لطف موضوع تمرین کارگاه تولید محتوا، غرق خاطرات شده‌ام. مدام به نخستین تجربه‌هایم فکر می‌کنم. به اولین عقاید و احساساتی که درونم شکل گرفت. به سبب این تمرین تغییراتی که در باورها و خلقیاتِ اولیه‌ام رخ داد، در ذهنم تداعی شد. دلیل برخی از این تغییرات را نمی‌دانستم یا فراموش کرده بودم. دلیل بسیاری از سردرگمی‌هایم، همین بیگانگی با خودِ واقعی‌ام بود. این خودآگاهی به تغییر باورهایم را دوست دارم.
وقتی مسیری که تا این‌جا پیموده‌ام را مرور می‌کنم، می‌بینم هر روز در حال تغییر کردن بوده‌ام. اول قصد داشتم لیست تغییر باورهایم را به ترتیب وقوعشان بنویسم. اما موضوع یکی از این تغییرات در نکوهش زمان‌بندیِ بیهوده است؛ پس به باور جدیدم پایبند می‌مانم و تعدادی از تحولات فکری‌ام را به ترتیبی که شوق بیانشان را دارم، می‌نویسم.

۱. با کسی در رابطه باش که حرف‌هایت با او تمام نمی‌شود

من بچه‌ی حرّافی بودم. در مدرسه روابطم گسترده بود. با تعداد زیادی از بچه‌ها دوستیِ صمیمی داشتم. اول راهنمایی بودم. یک روز سر کلاس، معلم از وراجی‌های من با بغل دستی‌ام به ستوه آمد. برای گوشمالی دادنم من را کنار بی‌صداترین فرد کلاس که چه عرض کنم، بی‌صداترین آدم تمام جهان نشاند. هیچ چیز از بغل‌دستی جدیدم نمی‌دانستم جز این‌که «آلا» نام دارد، بسیار کم‌حرف است، خوب درس می‌خوانَد و عینک می‌زند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با آرنجش به بازویم زد. با چشم‌ به کاغذ روی میز اشاره کرد. چند خط کوتاه کشیده بود. آرام گفت:«کلمه رو حدس بزن». من را به بازی کلمات دعوت کرد. نمی‌دانم حوصله‌اش سر رفته‌بود یا می‌خواست بگوید نمی‌گذارم این‌جا به تو بد بگذرد. حروفی که حدس می‌زدم را روی کاغذ می‌نوشتم. تا آخر کلاس بی‌صدا بازی کردیم. در روزهای بعد، کلماتِ خنده‌دار وارد بازی کردم. پس از پیدا شدن کلمه از خنده منفجر می‌شد. معلم‌ها از مسموم شدن یک دانش‌آموز آرام افسوس می‌خوردند.

سال‌ها گذشت و او هنوز جزو معدود رفقایم است. بهترین و قدیمی‌ترین. هرگز رهایش نکردم. در ارتباط با من او هم بیشتر حرف می‌زند. ولی تاثیر مهم را او بر من گذاشت. جذابیت سخنوری برایم کم شد. این‌ که رابطه چیزی نیست جز رد و بدل کردن کلام، دیگر برایم بی‌معناست. رابطه با آلا بهترین رابطه‌ای است که می‌توانم با انسانی داشته باشم. رابطه فقط ترکیب اصوات برآمده از حنجره نیست. هر حرفی روزی به پایان می‌رسد. پس از آن چه؟ وقتی حرفمان تمام شد یکدیگر را ترک کنیم؟

من و آلا می‌توانیم ساعت‌ها در سکوت با هم منظره‌ای را تماشا کنیم. بدون نگرانی از به ملال رسیدن همدم خود از این سکوت. وقتی فیلم می‌بینیم تنها صدایی که از ما می‌آید، صدای آمیختگی خنده‌هایمان است. با هم غرق شنیدن قطعه‌ای موسیقی می‌شویم. خیالم راحت است انسان امنی کنارم نشسته. هر وقت به حرف بیایم درست و حسابی و بی‌سانسور حرف می‌زنم و پاسخ می‌گیرم. در مکالمات ما کلامی قطع نمی‌شود. در این رابطه وقتی کسی حرف می‌زند، طرف مقابل تمام قد گوش می‌شود. خیلی وقت‌ها هم چیزی از لودگی‌های بچگی‌مان کم نمی‌گذاریم و مدت‌ها بدون حرفِ جدی بلند بلند می‌خندیم. چه قدر رابطه‌ام با آلا رابطه‌ی سالمی است. چه خوب نگاهم را به برقراری ارتباط تغییر داده. او آدم محبوب زندگی من و رابطه با او رابطه‌ی مورد علاقه‌ام است.

۲. عقل بر قلب ارجح است

آن بیگانه‌ی آشنایی که به این جمله باور داشت، خودم هستم. اطرافیانم من را منطقی می‌دانند. در مواقعی قدم‌های عاقلانه برداشته‌ام که قلبم سرشار از احساسات بوده. این تصمیمات را مرور می‌کنم. احمقانه هنر را شرابِ زندگی دانستم و نان را در منطق‌های پوسیده جُستم. در همان سال‌های اولِ تصمیم‌گیری، ناراحتیِ قلبم را احساس کردم. چنان که اکنون در نخستین روزهای تصمیم‌گیری قلبی‌ام هستم و سرزندگی‌اش را بار دیگر می‌بینم.

حالا من یکی از مهم‌ترین باورهای گذشته‌ام را از اساس باطل می‌دانم. اگر ما به احساس شور و هیجان قلبمان به درستی رسیدگی نکنیم، روانمان دچار مشکل می‌شود. افسرده می‌شویم و هزار درد دیگر پیدا می‌کنیم. این‌جاست که عملکرد مغز مختل می‌شود و از تصمیم‌گیری‌های عاقلانه‌ای که روزی به آن‌ها می‌بالیدیم نیز، عاجز می‌شویم.

اکنون باور دارم عقل و قلب در کنار هم من را به سوی بهترین مقصدها هدایت می‌کنند. اصلاً عاقلانه‌ترین تصمیمات، تصمیمات عاشقانه هستند. انتخاب با این نگرش دقت می‌خواهد. باید در تشخیص عشق ناب و هوس بی‌ارزش مهارت داشته باشی. همواره عقل برای حفظ عشق، بهترین فرمان‌ها را می‌دهد.

۳. خانه‌داری بیهودگی است

اندیشه‌ی کودکانه‌ی من، خانه را فقط محل استراحت می‌دانست. بی‌رحمانه تنی که صبح تا عصر در حال تحصیل و کارآموزی بود را تا شب، سر کلاس‌ موسسه‌های آموزشی می‌نشاندم. به مرور در مکان‌هایی که به آن‌ها رفت‌وآمد داشتم، چیزهای جدیدی دیدم. جمع‌هایی متشکل از تحصیل‌کردگان که تفاوت‌شان با اجتماعی که دور سفره‌ سبزی پاک می‌کنند چیزی نبود جز مدرک تحصیلی و نوع لباس‌ پوشیدن‌شان‌. به جای ریحان و جعفری هم کاغذ و قلم دستشان بود. همین مثال هم که در ذهنم آمد غلط بود. شاید آن آدم‌ها که سبزی پاک می‌کنند، هرگز ضرری به کسی وارد نکنند.

یک روز متهوع از ابتذال چنین جمعی، به خانه رسیدم. مادرم را دیدم. مثل همیشه تیتر همه‌ی روزنامه‌ها و برخی مطالب آن‌ها را نگاه کرده بود. شوهر آهو خانمش را خوانده و بوی برنجش فضا را پر کرده بود و می‌خواست سریال ساعت ۹ شبش را تماشا کند. من و پدرم هر روز از مکان‌هایی که برای بودن در آن‌ جا تلاش کرده‌ایم، به شوقِ بازگشت به خانه خارج می‌شویم. آیا این بیهودگی است؟ ساختن مکانی امن برای خانواده‌ات. چرا فکر می‌کردم هر کس در خانه است عمرش تلف می‌شود؟ عمری که با سلامت روان برای رسیدن به هدفت تلاش می‌کنی، به نیکی سپری شده است. نه در خانه ماندن تباهی است نه بیرون رفتن. آدم مبتذل هم چه خانه‌دار باشد چه دارای بالاترین جایگاه اجتماعی، مبتذل است. انسان سالم در هر جایگاهی مفید است. او جز خیر چیزی به دیگران نمی‌رساند. چه موفقیتی بالاتر از این که جایی بسازی تا آدم‌ها برای رسیدن به آن‌ شوق داشته باشند؟ آن جا می‌تواند یک مرکز فرهنگی مثل مدرسه‌ی نویسندگی باشد یا خانه‌ای امن برای زندگی کردن.

۴. بچه‌ی خوب به همه احترام می‌گذارد

من بچه‌ی خوب و باادبی بودم. به بزرگتر از خودم خیلی احترام می‌گذاشتم. در دوره‌ی دبیرستان، بدبختانه پایم به یکی از مدارس نمونه‌ی شهر باز شد. مدرسه‌ی جدید سخت‌گیری زیادی روی مسائل انضباطی داشت. مسئول این کار هم ناظم‌های سخت‌گیر و ترسناکی بودند. هر پایه‌ی تحصیلی یک ناظم مخصوص داشت تا با تمام تمرکز وظیفه‌اش را انجام دهد. ولی من نگرانی نداشتم. دانش‌‌آموز منضبطی بودم.

چند بار به خاطر سوءتفاهم و دو بار به خاطر خطاهایی که برای یک نوجوان اصلاً خطا محسوب نمی‌شود، پایم به دفتر مدرسه باز شد. وقتی مسئولان مدرسه از خط قرمزهایم عبور کردند و والدینم را احضار کردند، دیگر آدم سابق نشدم. خاک بر سرتان با این نظام آموزشی‌تان که موقع نوشتن این سطرها قلبم به تپش افتاده. فکر کردم چرا باید به مجانینِ متعصب احترام بگذارم ولو مدیر و معاون باشند. هیچ‌وقت در ارتباط با آن‌ها از ادب خارج نشده بودم و به قوانین مسخره‌شان، احترام می‌گذاشتم. ولی باز هم با اعصاب و روانم بازی می‌کردند. آن‌ها بزرگ‌ترهایی نبودند که لایق احترامی که من به آدم‌های واقعاً محترم می‌گذاشتم باشند. پس رفتارم را با آن‌ها تغییر دادم. بی‌تفاوت از کنار مدیر و معاون می‌گذشتم و در حضورشان به آدم‌هایی که از لحاظ سلسله مراتب اداری از آن‌ها پایین‌تر بودند، سلام می‌کردم. این کار نه فقط برای کینه‌ورزی که به خاطر تغییر نگرشم بود. ارتباط با هر آدمی رفتار مخصوص خودش را می‌طلبد. صرفاً هر که از تو بزرگ‌تر است یا جایگاهش بالاتر است لایق احترام نیست‌. دیگر ترسی از آن‌ها نداشتم. تا جایی پیش رفتم که دانش‌آموزان کلاس را در اعتراض به راضی نبودن از دبیر عربی شوراندم. مدیر مجبور به استخدام دبیر دیگری خارج از برنامه شد. انتقام دلچسبی بود. چون ناشی از تغییر باور من بود. درخواست عاجزانه و نامه و این قبیل رفتارها کارساز نبود. تحصن در حیاط مدرسه و حاضر نشدن در کلاس عربی، رفتار مناسب با چنین آدمی بود. تجربه‌ی پراضطرابی بود. ولی خوش‌حالم در نوجوانی به این تغییر باور رسیدم و با این طرز فکر جدید وارد جامعه شدم.

۵. تا سی سالگی باید به همه چیز رسید

در هجده سالگی برنامه‌ی منظم و دقیقی تا سی سالگی‌ام چیده بودم. مو لای درزش نمی‌رفت. به وضوح روزی را به یاد دارم که در حال پیاده‌روی در دانشگاه با خودم مرور می‌کردم در فلان سال در فلان جا خواهم بود.

روزی که به راهم شک کردم، شهامت پذیرشش را نداشتم. کنار زدن زحماتم در نیمه‌ی راه، جرئت زیادی می‌خواست. با خودم می‌گفتم این همه راه آمده‌ام. اگر آن را تغییر دهم چند سال عقب می‌مانم. اما شک رهایم نمی‌کرد. نمی‌گذاشت حواسم به کارم باشد. یک روز پنج صبح، درمانده از فکر و خیال مشغول خواندن «ژان کریستف» شدم. تا آن روز، صبحی با آن همه لذت را تجربه نکرده بودم. این چیزی بود که می‌خواستم. آغاز روز با هنر ناب. ممکن است در سی سالگی همچنان آماتور باشم؟ خب باشم. اصلاً این اعداد را طبق کدام اصل مزخرفی برای خودم مشخص کرده بودم؟ وقتی تازه در بیست‌وچهار سالگی، یکی از مهم‌ترین لذت‌های زندگی‌ام که سرمستی اول صبح با داستان است را کشف کرده‌ام. آن وقت می‌خواهم در این‌جای راه به گشایش هر درِ جدیدی بی‌اعتنا باشم؟
به زمان‌بندی‌های پوچ ذهنی‌ام پشت کردم. اصل را بر خودِ واقعی بودن در هر جایگاهی گذاشتم.

۶. هیچ اندیشه‌ی اشتباهی در سرم نیست

مطالعه‌ی زود هنگام آثار ادبی و سیاسی من را به این حد از بلاهت رساند. آن قدر به خرد و دانشم غرّه شده و تحسین‌های دیگران را باور کرده بودم که ذره‌ای شک به آن‌ها راه نمی‌دادم. همه‌ی افکارم را خدشه‌ناپذیر می‌دانستم. ضد آن‌ها را نمی‌پذیرفتم. مخالفین‌ را در ذهنم یا علنی تحمیق می‌کردم.

با بالا رفتن سن و گسترش دایره‌ی روابط و تنوع منابع مطالعاتی‌ام، عقایدم به چالش کشیده شد.  نگاه سطحی‌ام به روایت‌های یک طرفه و تحریف تاریخ و افتخار به طرز فکر پیشتازم را بالا آوردم. عقایدم صدوهشتاد درجه چرخید. ولی چطور می‌توانم به آدم‌هایی که باورهای قبلی من را دارند مثل گذشته نگاه از بالا به پایین داشته باشم؟

این تجربه اصل دموکراسی را در زندگی من استوار کرد. معتقدم همه حق دارند هر طور بخواهند فکر کنند و آن را آزادانه بیان کنند. حتی از خودخواهی‌ام در زندگی شخصی کاسته شده است. می‌کوشم در ذهنم هم کسی را به خاطر طرز فکرش، سرزنش نکنم. این انقلاب درونی‌ام را بسیار دوست دارم. خودم با پنداشته‌هایم بازی می‌کنم. به استقبال خواندن کتاب‌هایی با موضوع انتقاد به آن‌ها می‌روم. قوت و ضعف هر نوع اندیشه‌ای را می‌یابم و از تعصب می‌گریزم. اکنون بیش‌تر گوش می‌کنم. آماده‌ام هر عقیده‌ای، هر قدر گرامی را با دلایل کافی در لحظه کنار بگذارم.

 

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *