مریم نانکلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

باورهای نجات‌بخشِ من

دو سال پیش در اسباب کشی، میان وسایل قدیمی دفترچه یادداشت مهدکودکم را یافتم. به یاد آوردم در شش سالگی خواندن و نوشتن آموختم و از همان زمان دست به قلم شدم. نوشته‌هایم برای یک کودک شش ساله مطالب عجیبی بود. همیشه خودم را اهل کتاب و قلم می‌دانستم. مریم در ذهن من همیشه زنی است که پشت میزی رو به روی پنجره در حال نوشتن است‌. در نوجوانی رویاهای تازه‌ای در سرم شکل گرفت. به سودای برپایی عدالت و کسب مقام و امنیت شغلی راهی دانشکده‌ی حقوق شدم. خیلی زود، منِ بی‌تفاوت به کار آدم‌ها، خودم را در حال رقابت با دیگران دیدم. هراس به جانم افتاده بود. هراس عقب افتادن از رقبا. هراس از بالارفتن سن و هراس از تنبلی و بی‌رمقی‌ام به آن چه خود را ملزم به حصولش کرده بودم . پس خودم را غرق کار و تحصیل کردم. در سن پایین به درآمد بالا رسیدن و کسب تحسین از همگان، شیرین بود. آینده را تا انتها می‌دیدم‌. اما این‌ها شیرینی‌های غیرقابل وصفی نبود‌ند. خیلی زود مستی‌شان از سرم پرید. وقتی نیازهای کاذب ذهن دریوزه‌ام برطرف شد، خود را در تکاپوی چیزهایی یافتم که هیچ در تمنایشان نبودم. ذهن ملولم، شرمنده‌ی کتاب‌های نخوانده‌ی کتاب‌خانه‌ام بود. برای توقف مشاجرات درونی‌ام، به مخدر گیم آف ترونز و آشپزی متوسل شدم. من همیشه جانم را آزاد می‌خواستم و ناخواسته خود را گرفتار ستیز و رقابت کرده بودم. به ویژه که در رقابت سالمی هم نبودم. نمی‌شد پول ندهم و انتظار داشته باشم کسی که وظیفه‌اش جواب دادن به من است را ببینم. نمی‌شد به موکل بگویم می‌دانم حق با تو نیست پس کارت را انجام نمی‌دهم؛ چون با این کار رقیب اتاق بغلی را پرکارتر می‌کردم. نمی‌شد از تملق کارمندان ارگان‌های مختلف چیزی کم بگذارم وقتی می‌دانستم هر روز کارم پیششان گیر است و این برای من که خیلی از آن‌ها را لایق احترام هم نمی‌دانستم ناشدنی بود‌. استقلالم، اصل مهم زندگی‌ من، در حال تهدید شدن بود. و آرامشم. شب، خسته به رختخواب رفتن و بدون اضطراب مفرط خوابیدن و صبح با افتخار در آینه نگریستن، آرامش است. از به ثمر رساندن چیزی که برایش اصولت را قربانی کرده‌ای لذت نخواهی برد. مثل این که مردی مغرور به خواستگاری دختری برود. خانواده‌ی دختر هر چه می‌توانند او را تحقیر کنند. مرد با ممارست دختر را به دست آورد؛ اما شب عروسی از سر عقده‌گشایی، به جای عشق‌بازی دختر را کتک بزند. هر چه توانستم انجام دادم تا این دو اصل را زیر پا نگذارم. برای موفقیت باید از خودم فاصله می‌گرفتم. به دنبال عدالت بودم؛ اما نمی‌توانستم آن را در حق خودم ادا کنم. نخواستم رابطه و زدوبند و چاپلوسی، عادتم شود. عاقبت یک روز از دادگاه بیرون رفتم و می‌دانستم پاشنه‌های کفشم دیگر کف این ساختمان را لمس نخواهد کرد. فکر کار در این فضا را کنار گذاشتم. گویی برای دیگران باورپذیر نبود. یک شب که در حال تایپ پایان‌نامه بودم، آشنایی تلفن کرد و گفت کاری می‌کند بدون مصاحبه دفتر خدمات الکترونیک قضایی تاسیس کنم و سرمایه‌ی کار را هم خودش می‌پردازد. این پیشنهاد لحظه‌ای هوس به دلم نینداخت. می‌دانستم همه‌ی این جمله‌ها یعنی بنده‌ی من خواهی شد تا ابد. گفتم مشغول کار جدیدی هستم و قصد این کار را ندارم. زود می‌خواستم تلفن را قطع کنم تا رشته‌ی کلامی که تایپ می‌کردم قطع نشود. آن شب فرصت نشد در دلم فحشش دهم‌. این کار را به روز بعدش موکول کردم. روز بعد هم یادم رفت. امشب انجامش می‌دهم. رابطه‌ام با حقوق را در زمینه‌ی پژوهش و محیط پژوهشکده حفظ کردم. شاید بپرسید اگر دغدغه‌ی مالی داشتی هم به راحتی به این موقعیت‌های شغلی پشت پا می‌زدی؟ نمی‌دانم. فقط همین قدر می‌دانم که آن روزها بی‌دغدغه نبودم. فکر تباه شدن بهترین سال‌های عمرم، ترس از آینده، ترس از این‌ که نکند دارم اشتباه می‌کنم و بعدها حسرت این موقعیت‌ها رو بخورم، عذاب کمی نبود. بی‌رحمانه تخصصم را نادیده گرفتم. در تمام این مدت نوشتن همراهم بود. گفتم شاید بد نباشد منتظر آن روز رویایی فراغت از هر چیزی نمانم و قدری به نوشته‌هایم سامان دهم. بیشتر به نوشتن پرداختم. همچنان آن قدر کم‌خِرد بودم که چون نویسندگی را شغلی بی‌درآمد می‌دانستم، باز هم آن را به حاشیه راندم. یک روز، استاد زبان انگلیسی‌ام را دیدم که معاون یک آموزشگاه زبان هم بود. به او گفتم کارم را رها کرده‌ام و می‌خواهم تدریس زبان را شروع کنم. خواست به موسسه بروم. نگفت، ولی می‌دانم برای لطفی که روزی به او کرده بودم خودش را مدیون من می‌دانست. در موسسه یک کلاس به من داد. چند روز بعد از حرف‌های آدم‌ها متوجه شدم کمبود نیرو نداشته و به خاطر من با یک معلم که توانمند هم بوده قطع همکاری کرده است. به استادم گفتم منصرف شده‌ام و نمی‌خواهم تدریس زبان کنم. گفتم این تصمیمی از روی استیصال بوده. راست هم گفتم. گفتم جای دیگری قرار مصاحبه دارم که برایم مناسب‌تر است و می‌خواهم آن‌جا کار کنم. تقریبا دروغ گفتم. عصر آن روز قرار مصاحبه‌ی تلفنی با استاد نویسندگی‌ام داشتم. در راه بازگشت به خانه هر چه بد و بیراه بود نثار خودم کردم. به پشت سرم نگریستم. دیدم هر چه تا آن روز انجام داده‌ام، آرزویم نبوده. هیچکدام در راستای باورها و ارزش‌هایم نبوده. همه تصمیماتی از سر جبر، ترس از آینده و قدرتمند به نظر رسیدن در نگاه دیگران بوده. فکر کردم این همه دویدن تا امروز چه ثمری داشته؟ مگر باور من بر بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری نبود؟ پس چرا انجامش نمی‌دهم؟ مگر مرید همیشگی فروغ نیستم؟ پس چرا ذره‌ای از تعهد هنری او را ندارم؟ بگذار چند صباحی، شخصی باشم که همیشه میخواستم باشم. با خودم گفتم دیدی دیر نشد؟ هر چه بخواهی بالاخره به دست می‌آید. پشیمانی در کار نخواهد بود. این همه دویدن مرا به جایی نرساند جز این که هر روز بیشتر از خودم دور شدم. فشار عصبی آن روز و عجله‌ای که برای رساندن خودم به مصاحبه کردم، مانع از قبولی‌ام در کلاس نویسندگی نشد. پس از آن روز باز هم رزومه‌ام برای تدریس در سایت دیده شد و به مصاحبه دعوت شدم. ولی دیگر نرفتم. دیگر نمی‌خواهم نوشته‌هایم متعلق به یک ذهن خسته و جسمی کوفته در نیمه‌های شب باشد. تقلای بیمارگونه کافیست. اکنون ایامِ متفکر، تنبل و بی‌تشویش من است. همه‌ی وقتم را به نوشتن اختصاص دادم. تصمیم گرفتم در راستای عقاید و باورهایم زندگی کنم و آن چه هستم، باشم. دیگر نمی‌خواهم فقط باورهای زیبایی داشته باشم. می‌خواهم آن‌ها را زندگی کنم. می‌خواهم تا می‌توانم خودم را وقف نوشتن کنم. فهمیدم این راه من است. این همه به تعویق انداختن نداشت. اما پشیمان هم نیستم. تجربیات کسب شده باعث شد با فهم بیشتری بنویسم و قدرش را بیشتر بدانم. حالا ارزش استقلال را می‌فهمم. دیگر لحظه‌ای وقتم تلف نمی‌شود. برای خواندن و نوشتن و یادگیری آن، وقت کم می‌آورم. شب‌ها شادمانه خسته‌ام. خلق یک متن، لذتی وصف‌ناپذیر به من می‌دهد. نوشتن تکالیف کلاس. نوشتن مطالب وبگاه و حتی یادداشت‌های دفترم. فارغ از فکر به سود و ضرر مالی. نوشتن برای نوشتن. قدم‌های بعدی قابل پیش‌بینی نیست. نمی‌دانم نوشتن من را با خود به کجا خواهد برد. همچنان با او خواهم رفت. تا آن‌جا که استقلال و آرامشِ من را تهدید نکند.

4 پاسخ

  1. چقدر از نوشته‌ی شما لذت بردم. چقدر توانمند و قوی هستید. اقتدار رو در کلماتتون حس کردم. خوشحالم که راهتونو انتخاب کردید. مطمئن باشید به هرچه دوست دارید، می‌رسید چون خودتونو دارید زندگی می‌کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *