چند ماه پیش اینگونه نبودم. چند سال پیش اصلن اینگونه نبودم. مشوش بودم و هراسان. امروز شرایط کشور از آن روزها ترسناکتر شده است ولی من کمتر میترسم. چرا؟ من میترسیدم ولی نه از چیزی بیرون از خودم.
وحشتناک است بفهمی این همه وحشت که زیستنت را پوشانده همهاش از درون خودت میزاید. شاید فهمیدنش قابل کنترل به نگرش آورد و آرامشبخش. اما به مرور به هولناکیاش پی میبری وقتی ببینی افسار همهی ترسهایت دست خودت است ولی باز هم نمیتوانی مهارشان کنی.
انزوای نویسندهها
از تنهایی و انزوا میترسیدم. از نابلدی آدمها در حفظ رابطه. کوشیدم کاستیهای خودم را بیابم. اما در نهایت فهمیدم آدمها آزادند بمانند یا بروند. این فقط یک چیزش به ما مربوط است؛ این که بهترین نسخهی خودمان شویم. اگر واقعن لایق باشی آدمهای لایق حفظت میکنند. اگر آدم سالمی رهایت کند مقصر خودتی که نکوشیدی مثل او سالم باشی و لایق رفاقتش.
برای نترسیدن از تنهایی از تنهایی نترس. وابسته نباش. برای خودت که امن باشی دیگران هم امنت مییابند و دوست داشته خاهی شد و دیگر از تنهایی نمیهراسی. مجبور نیستی برای تأیید و تحسین غرق رابطههای سطحی شوی. روابطت پراضطراب و چسبنده نمیشود. برای والایی عشق و رفاقت با دیگری میمانی نه نیاز و بقا. چنین عاشق نیرومندی شو که میتواند پای رابطههای انسانیاش جان دهد و در لحظه از رابطههای خراشندهی اصولش برهد.
نویسنده شدن را هم انزوای محض میدانستم. میپنداشتم باید خودم را آمادهی تنهایی کار کردن کنم. ولی زیباترین روابطم را در نویسندگی یافتم. رویایم را. داشتن دوستان همراهی که هر کدام با دهها مشغلهی روزانه نوشتن و اندیشهورزی را اولویت فعالیتهایشان میدانند. حلقهی ادبی میم. جمعی از هنرمندان جدی که در خاب نمیدیدمش. نیروبخش زندگیام شدند و دلبستگی وطنم.
نویسندگی شغل نیست
پیشترها میترسیدم نویسنده شوم؛ چون از بیکاری و بیثباتی و بیپولی میترسیدم. برای غلبه بر این ترسها در رشتهی تحصیلیام دوام آوردم و وکالت را برگزیدم. درآمد خوبی داشت ولی ترس دیگری به جانم انداخت. ترسیدم هرگز داستانی ننویسم. هرگز داستانی نخانم. ترسیدم طراوت نوشتن بخشکد در جانم و بدتر ترسیدم نکند هرگز نخشکد و با همین شور بمیرم. تمامم استیصال بود و زندگی با حساب بانکی پر همچنان برایم ناامن. هر خبر اقتصادی تازهیی به وحشتم میانداخت و فکر مهاجرت به سرم میزد. و امروز چگونه نمیترسم؟ امروز که همهی پولم را خرج کتاب و کلاس و کار مستقل میکنم؟
در اوج ترس با دست لرزان قلم برداشتم و گفتم من نویسندهام. هر چه جز این اندیشهام را میخورَد. من میخاهم کسی باشم که هستم.
حالا دیگر نمیترسم. چون در نوشتن منظم و باثباتم. بختکوار به جان ادبیات داستانی افتادهام و جایگاه ایدهآلم در شغل کپیرایتری را گرفتهام. شانس آوردم؟ اتفاقن مهلکترین ضربهها را در راه نویسندگی خوردم. اما به راه آمدهام مینگرم. به آموختن و خاندن و نوشتنهای شبانهروزیام. به حتا یک بار بدون مشق سر کلاس حاضر نشدنم. به انجام تعهدهای بیش از میزان تعیین شده. به قدرت رهیدن از جایگاه و حمایتی وسوسهانگیز ولی آسیبزا. با تماشای توان کوششگریام برای نوشتن، نویسندگی را ترس که نه قدرت خود یافتم. منِ محافظهکارِ بیچارهی امنیت شغلی با تکیه بر مهارتم دیگر ترسی از بیکاری ندارم. چون زودتر از انتظارم به ایدهآلی بهتر از تصورم رسیدم.
ترس از آینده و ناامنی همیشه هست ولی بخش زیادی از آن با هماهنگی جهت دست و اندیشهام از بین رفت. وقتی تمامت را برای کار شوقانگیزت میگذاری و همیشه دوست داری اندیشههایت دربارهاش را عملی کنی طبیعتن در آن ماهرتر میشوی. مهارت بیش از هر چیز دیگری در فضای کاری به آدم آرامش میدهد. چون امنیت هر شغلی متزلزل است ولی مهارت همیشه با آدم میماند مگر آن که توان انجامش از او سلب شود.
نکند تأیید نشوم
برای نوشتن منتظر اجازه یا ادامه دادن با تأیید استعداد و تواناییام نبودم. اما وقتی نوشتن را میآغازی نظرات مثبت و منفی را میشنوی و لذتبخش است که دربارهی نوشتهات از صاحبنظران تعریف بشنوی.
پس از مدتی میشنیدم که دربارهام میگویند من با تکیه بر تحسینهای مدامی که میشنوم نیروی کار کردن میگیرم حال آن که هر کس با داشتن چنین چیزی مدام کار میکند و مینویسد. و این سؤال رهایم نمیکرد که اگر نمینوشتم کجا نوشتههایم دیده میشد که کارشان به تشویق برسد؟ آن روزها دربارهی این حرفها یادداشتی نوشتم که با تردید منتشرش کردم؛ چون در اعماق ذهنم پرسشی بود: «شاید بیراه نگویند. شاید اگر تأیید نمیشنیدم نوشتن را این همه جدی ادامه نمیدادم.» اما مغرورانه یادداشت را منتشر کردم و گفتم: «تو به خاطر نوشتن هزینهی کمی ندادهیی که آن را به تأیید و تحسین گره بزنی. اگر هم میپنداری چنین است این یادداشت را منتشر کن. جلوی چشم همه بگذار و گاهی بخانش تا یادت بماند چرا مینویسی.» آن یادداشت این بود:
جنگ درونی و بیرونی یک فاتح دارد
میگوید: «وقتی تلاشت را نبینند حالم را میفهمی».
میدانم گاهی قدر زحمتت را نمیدانند ولی من در چنین مواقعی هم خودم را مقصر میدانم. بیش از همیشه اگر بودنم را به تأیید دیگری گره بزنم.
آزادانه زیستن چنین نیست. حتا برای درس خاندن در این نظام آموزشی هم کسی را مقصر نمیدانم؛ از روزی که فهمیدم کجای کارم و وضعیت را تغییر ندادم خطا کردم. از روزی که تصمیم گرفتم با حواس جمع حواسپرت شوم. از روزی که طعم بِهنویسی با آزادنویسی روزانه را چشیدم ولی هر روز انجامش ندادم. وقتی بدون کلمه برداری کتاب خاندم. وقتی گذاشتم انگشتانم مغلوب اضطراب شوند. از روزی که ناجی نیافتم و منتظر غرق شدن ماندم.
وقتی تجربه کردیم و فهمیدیم و شرایطمان را تغییر ندادیم مقصر اصلی میشویم.
تقصیرکار دانستن خودْ آدم را به مرز دیوانگی میکشاند. هر لحظه میخاهی گریبان دیگران را بگیری و برهی از خودستیزی؛ ولی من همیشه بهترین راهکارها را در مرور فراموشکاریهایم مییابم. میان سهلانگاریهایم. روبهروی آینه. و تاوان سنگینی میدهم از جدال با خود. ولی با کشف هر یک از نقصهایم راه پسروی را میبندم.
به راستی که ما تمامن مقصر شرایطمان نیستیم؛ ولی راه نجات جز در برطرف کردن کاستیهایمان نیست. تنها با دست و پنجه نرم کردن درونی در برابر مقصران بیرونی توانمند میشویم.
اما اعتیاد به تأیید شنیدن از یک نفر ناخودآگاه آدم را از فقدانش میترساند. وقتی میترسی امنیت میجویی. ناخودآگاه بیشتر برای جلب اعتمادش میکوشی و از اعتماد به خودت میکاهی. وقتی در امنیت هنوز میهراسی یعنی در امنیت نیستی و فقط توهمش را داری. باید نگاه عابدانه را کنار بزنی. نقصهایش را ببینی تا بفهمی چه ستمگری بودی به خودت. وقتی میفهمی لرزش دستهایت از تکیه زدن به شانههایی لرزان است از سرزنش خودت دست میکشی.
خودم را از آن سیاهبازی رهاندم و ناباورانه لحظهی رهیدنم جسور بودم. هر چند مدتی پس از نبودنش هنوز میترسیدم ولی این ترس مثل وحشت از فقدانش نبود. ترسی بود مثل ترس اولین روز مدرسهی جدید و رابطه با آدمهای جدید. ترس از نوپایی و غریبگی. و ترس بیجایی هم نبود. وقتی با آدمهایی که همیشه مورد تأیید هم نیستید دمخور میشوی منطقهای تازه میشنوی و نظراتت را متزلزل مییابی. از تماشای نتیجهی حماقتت حیرت میکنی یا دیگری را با استدلالی نو آشنا میکنی و درنگ میبخشیاش. البته تحسین هم میشنوی؛ به خاطر چیزهایی که نمیدانستی حُسناند.
تنها راه شجاع شدن
به ترسها میاندیشم و میشمارمشان. ترس از ارتفاع. ترس از جنگ. ترس از مرگ. ترس از بیماری. ترس از زشت شدن. هر کدامشان که خارج از کنترلم باشد در ذهنم نمیماند. هر ترسی که همیشگی شد از خودت بپرس چرا ازش میترسم. دلیل ترسهای همیشگی بیرون از خودمان نیست. اگر جانم به خطر افتد در آن لحظه برای بقا تقلا میکنم ولی ترس همیشگی از مرگ طبیعی است؟ مثلن آدمها چرا از مرگ میترسند؟ از مجازات گناهانشان در جهنم میهراسند؟ از بیوراثتی ثروتشان؟ یا در حسرت کامیابیاند؟ او که از فقدان زیباییاش میترسد چطور؟ همهی اینها میتواند برای هر کسی رخ دهد. همه در خطر میترسند ولی آدم همواره هراسان هر یک از این خطرها را عامل تهی گشتن وجودش میداند که همواره دلواپس است. منشأ ترس درون آدم است و عاملش احتمال همیشگی آتشسوزی نیست. برای مسلط شدن به ترس ریشهاش را در جایی جز خودمان نخاهیم یافت. تنها راه شجاع شدن رویارویی با ترسهایمان است.
2 پاسخ
توی این متن نگرانیها و ترسهای خودم رو دیدم و با فکرهای دیگه ای هم آشنا شدم. تجربهی خوبی بود خوندنش. دمتون گرم خانوم نانکلی عزیز.
چه قدر یافتن این شباهتها ارزشمنده برام. ممنونم فرشتهی عزیزم.