مریم نانکلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دوئت گیتار و ویولن


هر روز زمان زیادی را با من می­‌گذراند. آن روزها خودش را برای اجرای مهمی آماده می‌­کرد. برای عضویت در یک ارکستر، تست داده و انتخاب شده بود. هر روز دقایقی در خانه با من تمرین می­‌کرد. سپس من را به دوش می‌­انداخت. سوار اتوبوس و قطار می‌­شدیم. به سالن می‌­رسیدیم. آن‌­جا هم ساعاتی تمرین می‌­کردیم و به خانه بازمی­‌گشتیم.

در گروه یک ویولن گردویی بااصل و نسب حضور داشت. دختری زیبا آن را می‌­نواخت. یکی از قطعات ست‌­لیست اجرای دوئتی بود که قرار بود با صدای من و او نواخته­‌شود. من و ویولن زمان زیادی را با هم سپری می­کردیم. از تجربیات و خاطراتمان برای هم می‌­گفتیم. من از نواخته‌­شدن در گرما و سرمای خیابان می‌­گفتم. از این که چه طور در سرمای استخوان­‌سوز زمستان مقاومت می­‌کردم تا سیم­‌هایم پاره نشود؛ تا مبادا مردمی که به شنیدن نوای من دل­‌خوش­‌اند، غمگین شوند یا موجب دل­‌سردی نوازنده­‌ام شوم. از عابران بی‌­تفاوت خیابان گفتم. از آن‌­هایی که تا مجبور به پرداخت پول برای چیزی نباشند، قیمتش را نمی­‌دانند. همان آدم­‌هایی که حاضرند میلیون‌­ها تومان برای شنیدن صدابلندهای فالش و ناکوک بپردازند، اما خوش صدایی چون من و خوش­نوازی چون نوازنده‌­ام را که تمام عمر سر کلاس درس و تمرین بوده‌­ایم و خالق آثاری ناب، بی­‌ارزش و دم‌­دستی می­دانند. از شاگردان بی­‌استعداد نوازنده‌­ام گفتم. از کتک­‌هایی که زیر دستشان خوردم. و از روزی که نوازنده­‌ام بزرگواری‌­اش را بی‌­فایده دانست و کسی را بدون ساز در کلاس نپذیرفت. درد دل گیتارهای شاگردان هم شنیدنی بود. سیاه­‌بختان به من حسادت می­‌کردند. یکی از خاک خوردن گوشه­‌ی اتاق می­‌نالید و دیگری از نواخته‌­شدن در مهمانی‌­های پر از صدای بشقاب و کارد و چنگال و آوازخوانی آدم‌­های پاتیل بدصدا رنجور بود. به ویولن گفتم روزگار خوشی با نوازنده‌­ام دارم. او هنرمندی صبور و متعهد است. می­‌خواهد به مدارج بالاتری برسد. گفتم من اکنون هم به او افتخار می‌­کنم و از هم­‌جواری‌­اش خوشنودم.

ویولن از حرف‌­های من قدری خجل شد. گفت که او هم بر من رشک می‌­برد. به این­که در فضایی مستقل حضور دارم. می­‌گفت خوش به حالت. هر چه هستی برای خودت هستی. برای خوشایند خواص نواخته نمی­‌شوی. گفت نوازنده‌­ی قبلی او پدر دختری بوده که اکنون او را می‌­نوازد. می­‌گفت روابط زیاد او در راه یافتنش به اجراهای مهم شهر بی­‌تاثیر نبوده است. و این که دختر بااستعداد است، اما میل به دیده شدن در صحنه‌­های مهم، استقلالی برایش باقی نگذاشته است. حضور در جشنواره‌­های سیاست­‌گذاری شده، درندگی برای دست­‌یابی به جوایز بی‌­اعتبار و زخمه خوردن بر تن نحیفش در مقابل یقه‌­سفیدهای ناآشنا با هرچه آفرینش هنریست، مایوسش ساخته بود.

به مرور رابطه‌­ی ویولن و من بیشتر شد. همچنین رابطه­‌ی نوازندگانمان. دیدارها دیگر به تمرین­‌های اجرا ختم نمی­‌شد. هم‌­آغوشی نواهایمان از دوئت کنسرت گذشت و تا پاگانینی و فرامرز اصلانی ادامه یافت. سرانجام اجرای اصلی فرا رسید. و دونوازی من و معشوقم. وقتی صدایمان در سالن طنین‌­انداز شد، صدای دیگری نمی‌­آمد. همگان محو صدای ما و زیبایی و مهارت نوازندگانمان بودند. حضار از نت­‌های پایانی تشویقمان را آغازیدند. وقتی آمیزش من و ویولن به پایان رسید، نمایش تناقضات نوازندگان دیدنی بود. نوازنده‌­ی کم­‌تجربه­‌ی من در چنین برنامه­‌هایی، گریزان از التفات مردم و نوازنده‌­ی مجرب ویولن آزمند توجه تماشاگران. آن شب به نوازندگان خندیدیم. بی‌­خبر از این که شور و حرارت رابطه­‌ی ما با رابطه­‌ی رو به یخ‌­زدگی نوازندگان، ناساز است. غرور یکی و اجتناب از بند بودنش به هنر و هراس دیگری از بی نام و نشانی و کنج عزلت، خیلی زود از یکدیگر جدایشان کرد.

چرا آدم­‌ها مثل ما نیستند؟ چرا نمی‌­توانند باوجود تفاوت­‌هایشان، یکدیگر را دوست بدارند؟ چرا نمی­‌توانند با تمام وجود از هنر لذت ببرند؟ موجودی که ترس و نخوت نمی­گذارد عاشق بماند را چه به هنرپروری؟

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *