هر روز زمان زیادی را با من میگذراند. آن روزها خودش را برای اجرای مهمی آماده میکرد. برای عضویت در یک ارکستر، تست داده و انتخاب شده بود. هر روز دقایقی در خانه با من تمرین میکرد. سپس من را به دوش میانداخت. سوار اتوبوس و قطار میشدیم. به سالن میرسیدیم. آنجا هم ساعاتی تمرین میکردیم و به خانه بازمیگشتیم.
در گروه یک ویولن گردویی بااصل و نسب حضور داشت. دختری زیبا آن را مینواخت. یکی از قطعات ستلیست اجرای دوئتی بود که قرار بود با صدای من و او نواختهشود. من و ویولن زمان زیادی را با هم سپری میکردیم. از تجربیات و خاطراتمان برای هم میگفتیم. من از نواختهشدن در گرما و سرمای خیابان میگفتم. از این که چه طور در سرمای استخوانسوز زمستان مقاومت میکردم تا سیمهایم پاره نشود؛ تا مبادا مردمی که به شنیدن نوای من دلخوشاند، غمگین شوند یا موجب دلسردی نوازندهام شوم. از عابران بیتفاوت خیابان گفتم. از آنهایی که تا مجبور به پرداخت پول برای چیزی نباشند، قیمتش را نمیدانند. همان آدمهایی که حاضرند میلیونها تومان برای شنیدن صدابلندهای فالش و ناکوک بپردازند، اما خوش صدایی چون من و خوشنوازی چون نوازندهام را که تمام عمر سر کلاس درس و تمرین بودهایم و خالق آثاری ناب، بیارزش و دمدستی میدانند. از شاگردان بیاستعداد نوازندهام گفتم. از کتکهایی که زیر دستشان خوردم. و از روزی که نوازندهام بزرگواریاش را بیفایده دانست و کسی را بدون ساز در کلاس نپذیرفت. درد دل گیتارهای شاگردان هم شنیدنی بود. سیاهبختان به من حسادت میکردند. یکی از خاک خوردن گوشهی اتاق مینالید و دیگری از نواختهشدن در مهمانیهای پر از صدای بشقاب و کارد و چنگال و آوازخوانی آدمهای پاتیل بدصدا رنجور بود. به ویولن گفتم روزگار خوشی با نوازندهام دارم. او هنرمندی صبور و متعهد است. میخواهد به مدارج بالاتری برسد. گفتم من اکنون هم به او افتخار میکنم و از همجواریاش خوشنودم.
ویولن از حرفهای من قدری خجل شد. گفت که او هم بر من رشک میبرد. به اینکه در فضایی مستقل حضور دارم. میگفت خوش به حالت. هر چه هستی برای خودت هستی. برای خوشایند خواص نواخته نمیشوی. گفت نوازندهی قبلی او پدر دختری بوده که اکنون او را مینوازد. میگفت روابط زیاد او در راه یافتنش به اجراهای مهم شهر بیتاثیر نبوده است. و این که دختر بااستعداد است، اما میل به دیده شدن در صحنههای مهم، استقلالی برایش باقی نگذاشته است. حضور در جشنوارههای سیاستگذاری شده، درندگی برای دستیابی به جوایز بیاعتبار و زخمه خوردن بر تن نحیفش در مقابل یقهسفیدهای ناآشنا با هرچه آفرینش هنریست، مایوسش ساخته بود.
به مرور رابطهی ویولن و من بیشتر شد. همچنین رابطهی نوازندگانمان. دیدارها دیگر به تمرینهای اجرا ختم نمیشد. همآغوشی نواهایمان از دوئت کنسرت گذشت و تا پاگانینی و فرامرز اصلانی ادامه یافت. سرانجام اجرای اصلی فرا رسید. و دونوازی من و معشوقم. وقتی صدایمان در سالن طنینانداز شد، صدای دیگری نمیآمد. همگان محو صدای ما و زیبایی و مهارت نوازندگانمان بودند. حضار از نتهای پایانی تشویقمان را آغازیدند. وقتی آمیزش من و ویولن به پایان رسید، نمایش تناقضات نوازندگان دیدنی بود. نوازندهی کمتجربهی من در چنین برنامههایی، گریزان از التفات مردم و نوازندهی مجرب ویولن آزمند توجه تماشاگران. آن شب به نوازندگان خندیدیم. بیخبر از این که شور و حرارت رابطهی ما با رابطهی رو به یخزدگی نوازندگان، ناساز است. غرور یکی و اجتناب از بند بودنش به هنر و هراس دیگری از بی نام و نشانی و کنج عزلت، خیلی زود از یکدیگر جدایشان کرد.
چرا آدمها مثل ما نیستند؟ چرا نمیتوانند باوجود تفاوتهایشان، یکدیگر را دوست بدارند؟ چرا نمیتوانند با تمام وجود از هنر لذت ببرند؟ موجودی که ترس و نخوت نمیگذارد عاشق بماند را چه به هنرپروری؟
2 پاسخ
عالیه🌹
ممنونم بیتای عزیز🌻