استاد عقیقی میگوید شواهد از این قرار است که این شاگرد ناتوان در شخصیتپردازی تواناست. ولی از دستم به ملال افتاده که پس چرا شخصیتپردازی نمیکنم. چرا این شخصیت را به عمق نمیرسانم. استاد چنین کردم و چنان کردم ولی خودم هم نمیدانم چرا این همه یخ و به درد نخور است. در چشمانم مینگرد: «بیتعارف میگویم. میترسی بنویسیش.» و تا پایان خودش میگوید و میخواهد خوب به حرفهایش بیندیشم. به لبهایم سیریش میچسبد. لب بگشایم اشکم درآمده. حتا نمیتوانم ازش تشکر کنم. کسی که نشناسدم و این مکالمه را بشنود حق دارد بیظرفیت در شنیدن نقد پنداردم. ولی او خوب میداند چنین نیست و ته چشمانش شرم میبینم که چنین شرمم داد.
کاش میگفت سر کلاس بیحواسی. بیسوادی. کتاب نخواندی. درس نخواندی. داستان نمیدانی. ادبیات نمیشناسی. کلمه نداری. حاضر بودم هیچکدام از تحسینهایش را نداشتم ولی امروز این را ازش نمیشنیدم. من خودسانسورم. جنایتکارم؛ تاریخ خصوصیام را تیغ میزنم. در خود نمینگرم. استاد نمیداند کسانی عریاننویسم میدانند. ولی عریاننویسی در یادداشت و جستار با عریاننویسی در داستان توفیر دارد. در یادداشت روزانه جبری در کار نیست. گوشهای از تجربه را میگستری و نتیجه میگیری یا نمیگیری. ولی در داستان نمیتوانی چیزی را بگویی و چیزی را نگویی. نمیتوانی یک نگاه داشته باشی. نمیتوانی خوب یا بد باشی. نه، من اذعان دارم که خوب نیستم، میدانم خطاکارم؛ عریانتر از این؟
عریانتر. عریانتر و کاوندهتر. دلیل بد بودنت را میخواهم. نه یک دلیل. نه دو دلیل. ریشهی خطا را میخواهم. «در دیالوگی به آن اشاره میشود.» اشاره؟ این اساس منطق داستان توست. پیشداستان نیست، جایش در قلب داستان است. چرا یک خط کابوس نمینویسی؟ این همه دربارهاش پژوهیدی و شیرهی خوابنویسیهای احمد محمود را بیرون کشیدی و با صدای بلند گفتی بدون کابوسهای خالد «همسایهها» ناممکن بود.
بیجهت غرهای به کلام عریانت. اندیشه باید عریان شود. حواس باید عریان شود. خاطره باید عریان شود. همهاش. و این از تجربهنگاری بر نمیآید. تجربهنگاری بیان است. گران است. ولی میتوانی با سنگین شدن پلک کنارش گذاری و فردا ادامهاش را بخوانی و برای همیشه به خاطرش سپاری و در بهترین حالت اگر نثر قابلی داشته باشد چند باری به آن بازگردی.
یاد «پیرپسر» اکتای براهنی میافتم. آخرین تجربهام از ناتوانی در بستن پلکهای سنگین و جدا نکردن کمر دردناک از صندلی و بیتوجهی به پاهای بیجانم از تماشای وحشت. چنین وقتهایی که جانم مغلوب احساسات اثری میشود با خودم تکرار میکنم: «آرام! فیلم است. قصه است.» ولی مغزم پیام را پس میزند: «کارساز نبودی. این زندگیست. این احساسات تجربه شدهاند. به تکتک این دلایل که سه ساعت برشمرده شد. به این اشک و استیصال در چشمها و طرز راه رفتنها و سطل و چاقو برداشتنها.
آری. قصه است. قصه. همان که پدرش میگوید مهمترین نوع نوشتن است. میدانی مهمترین یعنی چه؟ یعنی بیشترین میزان از جانت را میخواهد. همهات را میخواهد. پس به من نگو قصه است تا جدی نگیرمش. نه وقتی هنوز پس از سالها گاهی خواب شکستن دندان آنت «جان شیفته» را میبینم. نه وقتی در صحنهی مبارزهی «روزگار دوزخی آقای ایاز» خون در دستهایم نمیجنبد. نه وقتی با دیدن نام زیور پس از صحنهی معاشقهی گلمحمد و مارال پیشانیام را روی «کلیدر» میگذارم و از شوقی که به آن عشق نشان دادم جهنم میطلبم.»
اینها قصهاند. وقتی این همه جدیاند، وقتی درونت تاب احساساتشان را ندارد و جسمت را به واکنش میاندازد اتفاقن یعنی خود خود قصهاند. همان جدیترینها. تاریخ خصوصی یک نفر. که اگر در خودش تحولی نمیآفرید جوششی به خون تو نمیانداخت.
و امروز که فهمیدم آن قدرها که میپنداشتم در خودکاوی قهار نیستم، تن و ذهنم خالی شد. نیاز داشتم به هیچ چیز فکر نکنم. به خودم قول استراحت دادم. ولی میدانستم ازش دست نخواهم کشید؛ که یادم بود روز اول به قصد درمان دست بر این زخم کشیدم. و میدانستم توانی معمولی یارای نشان دادن این همه کشمکش درونی نیست. ولی این دشواری که دچارش شدم ورای تصورم است. تازه معنای شجاعت داشتن در نوشتن را فهمیدم.
چگونه از عریان شدن و قضاوت دیگران نمیهراسد؟ او که کلمه را از درونیترین جای تنش بیرون میکشد، این همه کلمه را، وقتی قصهاش اندیشهای را میتکاند و جانی را به عمل وا میدارد، یعنی آن قدر در تنهایی درد کشیده، آن قدر خودش خودش را قضاوت کرده، آن قدر پلشتیهایش را به وضوح دیده که شاید از همین قضاوتهای پس از انتشار زمینش نمیزند و قصهی بعدی را عریانتر مینویسد. او قضاوتهای پس از انتشار را مزد زحمت میداند. و مزد قصه نوشتن همین قدر شرابگون است: گس، تلخ و سکرآور.
قصهنویس درمان شده، و از همین آرام است. به آنچه از نوشتن میخواسته رسیده. به حقیقیت رسیده. به خودش رسیده. او با خطای قهرمان داستان نقطه عطف داستان را میسازد؛ یعنی نقطه عطف تجربههایش را بیپرده در طبق اخلاص میگذارد و نامش را روی جلد میکوبد. قصه جز این قصه نمیشود؛ جدی نمیشود. و چون این همه را میدانم از شرمم میشرمم.
رضا براهنی! از نام افروختهی تو در یادداشتهای خامم میشرمم؛ از همهی باورهایم به قصهنویسی که هر چه پیش میروم بیشتر و مستدلتر پایبندشان میشوم.
کلمه، دانش، قلم، ادبیات، استاد، باور، تجربه؛ میدانستم همه را برای قصهنویسی میخواهم و دمی برای ارتقایشان ننشستم. ولی شجاعت؟ معنایش را نمیدانستم. شجاعت درد کشیدن از خود بودن و درمان شدن پس از خونچکانیهاست. شجاعت نوشتن آن قصهای که خودم را میخواهد. که انتقاد اجتماعی و آدمها و کارها و رویدادها ملحقاتشاند؛ ملحقاتماند. نوشتن قصهای که خود منم. حتا با بیشباهتترین ظاهر به من. با دورترین زیست از من. حتا با جنسیتی دیگر. با شغلی دیگر. با دغدغههایی دیگر. در قرنی دیگر. ولی همریشه در رسیدن به دیدهها، شنیدهها، بوییدهها، چشیدهها و بسودهها.