مثل همیشه یک مرد درشتاندام با ریش مشکی و یقهی بسته کارت دانشجوییام را خواست. به خاطر احتمال تنشزا بودن جلسه کارت را نزد خود نگه داشت. آگاه به حقوقم هستم و بیرمق و ناتوان در دفاع از آن. کارت را تسلیمش کردم.
پس از گذشتن از گیتِ تشخیص هویت باز هم صورتم را با شالگردن پوشاندم. ولی چیزی برای گرم کردن جانم از دست آن فضای یخزده نداشتم. مگر شور و حرارت تابستان ۴۰۱ از خفه شدن در این سردی و خفقان رهایمان کند.
حصار آهنی دور محوطه نونوار شده بود. با رنگ سبز زنگزدگیهایش را پوشانده بودند. صدای خنده نمیآمد. حتی کسی بلند حرف نمیزد. حتماً دیگران هم به آنچه در سر من بود میاندیشیدند.
هیئتِ پیرمردی که برای شنیدن حرفهایش راهی دانشگاه شده بودم جلوی ساختمان دانشکده، پسزمینهی چشم پُر کنی برای ثبت تصویر دانشجویان ساخته بود. به خاطر دودِ سیگار نزدیک جمعی نشدم. از کنار مراسم عکاسی گذشتم و وارد آمفیتئاتر شدم.
تلاشی برای گذشتن از راهروهای مملوء از آدم نکردم و به دیوار انتهای سالن تکیه زدم.
از جاگیر شدن دانشجوها بر سکوهای کنارِ سن و تلاشی که برای حضور در جلسه میکردند به وجد آمدم.
دختری که کنارم ایستاده بود روی صفحهی سفید دفترش تاریخ و موضوع جلسه را نوشت و آمادهی نکتهبرداری شد.
طرف دیگر کتاب «سیاست در جامعهی تودهای» در دست یک پسر بسیار جوان، توجهام را جلب کرد.
صوت قرآن هم مانع از همهمه نشد. سپس مجری، موضوع جلسه را یادآوری کرد. بررسی روند پروندهی قتل مختومهای در دادگاه و مفتوح در اذهان عمومی با حضور وکلای طرفین دعوا. به شرح صحنهی قتل پرداخت. هنوز پس از این همه سال به این داستانها عادت نکردهام. از شنیدن جزئیات وقوع جنایت، لحظاتی جان از پاهایم رفت و برگشت.
دیری نپایید که جدال وکلا آغازید. همان حرفهای همیشگی. توهینهای مودبانه. اگر چنین نباشد پروانهی وکالتم را آتش میزنم و لاف و گزافهایی از این دست. فهمیدم حرفهایی که انتظارش را داشتم، آنجا گفته نخواهد شد.
موکلِ استاد خرمشاهی، بازندهی دعوا، قصاص شده بود. استاد با لحنِ آرام و لهجهی تهرانیاش روی اعصاب مخالفین راه میرفت. هرجا هم عرصه را تنگ میدید به شور دانشجویان متوسل میشد. حکم قصاص جوان هجده ساله را از اساس ظالمانه میخواند و کف و سوت حضار را مال خود میکرد. خود را چهرهی نورانی مجلس ساخت و وکیل برنده به خاطر دفاع از موکلش طبق قوانین مصوب، منفور جمع.
پس از یک ساعت، کاغذ خانم بغلدستی همچنان سفید بود. از سالن خارج شدم. در راه رو، روی صندلی رو به روی پنجره نشستم. در جلسهی آنلاین «با من بنویس» شرکت کردم. دربارهی طرح داستان نکات مهمی گفته شد. انتظار یادگیریشان در آن موقعیت را نداشتم. به خودم بالیدم که از دستش ندادم.
آن سوی پنجره چند دانشجوی تیرهپوش از سرما میلرزیدند و سیگار میکشیدند. سعی کردم به یاد آورم چند سال پیش هم این قدر بچهی سیگاری در دانشگاه بود؟
بعد از کلاس آنلاین به سالن بازگشتم. همزمان با من دو دانشجوی دیگر وارد شدند. از بحثِ بالا گرفته هیجانزده شدند و افسوس خوردند که زودتر خودشان را نرسانده بودند.
جلسه رسماً به دادگاه تبدیل شده بود. لحظاتی فراموش کردم قاتل چندی پیش اعدام شده است.
میخواستم بپرسم چرا به جای این گلو پاره کردنها و دروغگو خواندن یکدیگر، از این سیستم قضایی و قوانینش که پروندهای با این حجم از ابهام را مختومه اعلام میکند حرفی نمیزنید؟ و اگر توانش را ندارید چرا اسم نشست علمی بر این جلسه گذاشتهاید؟
این مهلکه که افزوده شدن داغ قاتل به داغ مقتول از دادگاه سوزانترش کرده، کجا به نشست علمی با موضوع تحلیل و بررسی شباهت دارد؟ تنها جنبهی آموزشیاش یاد گرفتن چگونگی تبدیل شاکی به متهم بود. خیلیها از آن راضی بودند. جزوه برمیداشتند. صدای چیلیک چیلیک عکس گرفتن از دادخواست خانوادهی مقتول که دست به دست میچرخید قطع نمیشد. پچ پچ دانشجوها در رد و ستایش نظرات سخنرانان به گوشم میرسید. بغلدستیام از این همه صدا عصبانی و صدای ویبرهی گوشی خودش روی اعصاب من بود. پسر جوان کف زمین نشسته بود و «سیاست در جامعهی تودهای»اش را میخواند. احتمالاً او هم فریب موضوع جلسه را خورده ولی سادهلوحانه منتظر نتیجهی بحث بود.
جلسه یک ساعت بیشتر به طول انجامید. همچنان بحث نیمهکار ماند.
در حالی دانشگاه را در تاریکی شب ترک میکردم که شور و شعور دانشجویان و روشنی فکرهایشان، کورسوی امید را در دلم روشن نگاه داشت.
به کتابفروشی رفتم. ساعتی میان کتابها پرسه زدم. تصویر کتابهای دستدوم ریختهشده کف خیابان آزارم میدهد. اما همیشه نگاهی به آنها میاندازم.
سپس اسنپ گرفتم. به راننده گفتم :«چه لهجهی قشنگی آقای ویسی.»
گفت :«اتفاقاً میخواستم بپرسم خانم نانکلی. با فلان نانکلی کرمانشاه نسبتی دارید؟» گفتم بله و مکالمه ادامه یافت.
بستهبندی خریدهایم را باز کردم. کتابها را یکی یکی ورق زدم و صندلی ماشین مثل میز تحریرم شلخته شد. تازه عنوان کتاب دستدومی که به خاطر نام نویسنده خریده بودمش را دیدم. دلم لبخند زد و لبهایم نتوانستند به این شادی بیتفاوت باشند.
در ماشین آقای ویسی تلاشی برای بیدار ماندن نکردم. تا نزدیکی خانه خوابیدم.
مکالمهام با او دربارهی زیباییهای کرمانشاه و گفتنش از تغییرات شهر از آخرین باری که من آنجا بودم، دلنشینترین دقایق روزم بود. زندگی با فرستادن آن شیرینکلام، کینهام از خبط آن روزش که انداختنم در دام زخمزبانزنها بود را از دلم درآورد.
زمستان ۱۴۰۲
6 پاسخ
مطلب خوشخوان و خوشنگارشی بود. 👏🏼
خیلی ممنونم.
غرق خواندن شدم. زود تمام شد کاش بیشتر بود.ممنونم عزیزم ❤️❤️
ممنون از شما که خوندی نجمه جان. پیامت خیلی خوشحالم کرد💚
لذت بردم از خوندن این مطلبت 🌹
ممنونم عزیزدلم.