مریم نانکلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عادتِ بدخیم

مضطربم. قلبم تند می‌تپد. خودم خودم را در این موقعیت‌ها قرار می‌دهم. شب، در رخت‌خاب عاملش یادم می‌آید و اشک می‌شود. با این همه گریزانم از جای جدید و آدم‌های جدید. مثل کودکی‌ام. شب قبل از اولین روز مدرسه همیشه می‌ترسیدم؛ از معلم جدید، هم‌کلاسی‌های جدید و مدرسه‌ی جدید. و حالا در جلد بزرگسالی از محل کار جدید می‌ترسم. یاد کلاس چهارم می‌افتم. وقتی وارد مدرسه‌ی جدید شدم عمیقن دلتنگ معلم کلاس سوم شهره به بدخلقی و دست بزن و کلاس پراضطرابش شدم. گریستم و مادرم با تعجب بغلم کرد و گفت: «مریم تا چشمم به آن خانم افتاد آرزو کردم کاش معلم امسالت باشد. ببین چه خوشگل و مهربان است.» ولی من می‌خاستم سوار سرویس شوم و بازگردم به مدرسه‌ی قبلی سر کلاس معلم پیر و کم‌حوصله‌ام. و هنوز با این همه ادعای بزرگی و پختگی از چیزهای تازه می‌ترسم. کسی مجبورم نمی‌کند. خودم انتخابشان می‌کنم. ولی همچنان در کشمکشم.

کاش دیر برسم و او که باهاش قرار دارم رفته باشد. باران می‌آید. می‌دانم در ترافیک می‌مانم ولی به ساعتم نگاه نمی‌اندازم ببینم چقدر دیر شده است. نیم ساعت دیر می‌رسم. «پیش پای شما رفت». فردا نخاهم آمد. چرا منتظرم نشد؟ سوار آسانسور می‌شوم که بروم. در آسانسور در پارکینگ باز می‌شود و سوار می‌شود.

«گفتن رفتین.»

«آره. داشتم می‌رفتم. تو لابی دیدمت. گفتم فردا دوباره نیای. تو ترافیک موندی؟»

چرا نرفتی؟ عادت چه می‌سازد من؟ وحشت از تغییر آن قدر سهمگین است که تو را دلتنگ بی‌مسئولیتی‌ها می‌کند. دلتنگ وقت‌نشناسی و آماتوری و بی‌حرمتی و دلشوره. همه را می‌پذیری به قیمت این که آشنایی در را برایت باز کند. به قیمت بلد بودن جای لیوان. در این میان تاخت خوردن یک ساعت اول صبحت را با یک «ببخشید» می‌پذیری ولی دل‌خوشی به آشنایی. تراژدی از همین جا می‌آغازد. از عادی شدن غیرعادی‌ها. از عادت به بی‌حرمتی. به اضطراب. به فاصله گرفتن از خود. ضربه‌یی که از اعتیادت به آشنایی می‌خوری بیگانگی است؛ بیگانگی با خود؛ غایت بدبختی. چنان که از ترکش هم می‌ترسی. از آشنایی‌های تازه. از نگاه به نسخه‌ی اصلی‌ات؛ او که از دور نگاهت می‌کند. او که دلتنگش نشدی ولی همچنان نگران توست. سر بزنگاه از مهلکه نجاتت می‌دهد. تو شرمسارشی که اصولش را لهیدی ولی ناسپاسی و به خاطر آشنایی‌زدایی سرزنشش می‌کنی و مسئول اضطرابت می‌خانی‌اش. و او نجیبانه سکوت می‌کند تا بهش بگویی غلط کردم روز اول اصولت را زیر پا گذاشتم. هیچ چیز قدر اصول ارزشمند نبود و به پای خودت می‌افتی تا از این به بعد با اولین بی‌اعتنایی‌ات هوشیارت کند تا کار به درد و خون نرسد. تا آن قدر بر یک آشنایی پافشاری نکنی که خودت زیر پای خودت له شوی. که دل کندن این همه برایت دشوار شود تا جایی که از آدم‌های جدید بترسی و اعتماد را غیرممکن بدانی.

اگر دردمند بی‌اعتمادی شدی مطمئنی اولین خیانت را از خودت ندیدی؟ مطمئنی خودت تخمش را نکاشتی؟ این مجازات خیانت به خود است. هر قدر بیش‌تر بر خیانتت پا بفشاری سهمگین‌تر مجازات می‌شوی. و روزها و روزها می‌گذرد و واقعیت را می‌بینی. می‌بینی چه قدر می‌توانی سالم باشی در نظم و هدف‌مندی و کار حرفه‌یی. چه قدر مسیر رشد با همه‌ی دشواری‌هایش روشن است. حیرت می‌کنی از خودت. عادت‌های گذشته‌ات را که می‌بینی و وابستگی‌های بیمارگونت را تازه می‌فهمی چه خائنانه به میله‌های زندان چنگ می‌زدی و می‌ترسیدی از آزاد شدن. می‌فهمی چه بهای سنگینی پرداختی برای ندیدن خود. روزهای پرآرامش زندان یادت می‌آید که بهترین روزهای عمرت می‌پنداشتی‌شان و حالا یادش هم رعشه به تنت می‌اندازد و می‌بینی آرامش نبوده، عادت بوده. عادت به اضطراب، به بی‌حرمتی، به ناامنی و وای که عادت به بی‌اخلاقی. هر عادتی زیر قبای آرامش پنهان می‌شود و تو را می‌فریبد. و اگر روزهای اول بی‌اعتنا باشی به هشدارهای جانت و با آن‌ها خو بگیری خودت هم یکی از همان بی‌اخلاق‌ها می‌شوی و حالا که خودت یکی از آن‌هایی کار از عادت و آرامش می‌گذرد و به همه‌اش متعصب می‌شوی. به تغییر تن نمی‌دهی که این دیگر تنها بیرون آمدن از لجن‌زار نه که کندن ذره‌ذره کثافت از تن و روحت است و حالا حتا حاضر نیستی بپذیری این همه بر تن تو نشسته و از بیم دیدن پلشتی آمیخته به آب از تن تو و روان به سوی چاه حمام تا آخر ادامه می‌دهی.

پس بدان چیست حاصل وارد شدن به ناکجا. حاصل ادامه دادن کورباورانه. بی‌توجهی به احساس خطر. خوگیری به خطر و خطرناک و متعصب شدن. می‌گزی هر بار بخاهی از عادتی برمی. حتا از عادت به گزیده شدن. ماندن در زخم‌های همیشگی از رها کردنشان راحت‌تر است. پذیرش واقعیت، اعتراف به خطاکاری، هشدار رفیق بدلحن خوش‌قلب و نظری مخالف و جدید همه می‌پراند نشئگی هپروت و عادت را. و گزش رهایی از عادت‌ها از یک طرف و اضطراب تجربه‌ی جدید و آدم‌های جدید و جای جدید از طرف دیگر. آری. دشوار است. آن قدر که باید اعتراف کنم خیلی وقت‌ها با همه‌ی تمایلاتم به سوی تغییر نرفتم و گاهی فقط پذیرایشان بودم. اما حالا ایستاده بر مقصد مسیر تحول می‌گویم دمی به هشدارهای عقل و احساست بی‌توجه نباش که عادت به هر آن‌چه می‌دانی سزاوار تو نیست خیانت است. این مسیر که من آمدم و مقصدش را زیستم لحنم را افسانه‌یی کرده. می‌خاهم بگویم بره از هر چه اسیرت کرده و بتاز به سوی شایستگی‌هایت ولی می‌دانم آشنایی‌زدایی هر دمش نیش و خون است. چه کسی می‌تواند بتازد میان تیغ و زهر و درد؟ پس فقط اگر آزاده‌یی و روزی توانستی گرفتاری خودخاسته‌ات را بپذیری بدان طبیعی است که مشوش شوی و از خودت بیزار. و این تازه آغاز درد دگرگونی است. زجر خاهی کشید ولی کم‌ترین حاصلش این خاهد بود که می‌فهمی میان خارپشت‌ها لمیده بودی بی‌خبر از دشت آهوان. عادت امن می‌نماید مثل بیمار ماه‌ها افتاده در رخت‌خاب. و خرق عادت دوا و نیش و نیشتر خون‌ریز حکیم‌باشی است. تا آخرین قطره‌ی تلخکامی را ننوشی و تیغ طبابتش را برنتابی سلامت نمی‌شوی.

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *