ظهر پنجشنبه بود. رضا ناهارش را خورده و نخورده رها کرد و به سراغ کیمیا رفت. پنجشنبهها تنها روز هفته بود که میتوانست با خیال راحت هر چه قدر بخواهد با او بازی کند. برنامهی منظم و خدشهناپذیر درس خواندن و انجام تکالیف مدرسهی کیمیا در طول هفته، زمان بازی کردنش با رضا را محدود یا حذف میکرد.
آن روز هم مثل همیشه اول در حیاط مشاع ساختمان، با توپ بازی کردند. سپس در اتاق کیمیا رو به روی مانیتور کامپیوتر ایستادند و رقص گروه بی تی اس را تقلید کردند. در آخر هم کار به کتک زدن هم با بالشت رسید. وقتی حسابی نفسشان بند آمد، روی فرش افتادند. چشم کیمیا به ساعت مچی رضا افتاد. با انگشت اشاره و شستش، صفحهی ساعت را گرفت و با دقت به حرکت عقربههایش نگریست. گفت:《دیگه خراب نشد؟》
– نه. فکرش رو نمیکردم بازم کار کنه. دو تا ساعتفروشی بردمش. اونا نتونستن تعمیرش کنن. هنوز باورم نمیشه تونستی درستش کنی.
کیمیا نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا انداخت و گفت:《میتونستن. درستش نکردن تا مجبور بشی ازشون ساعت بخری.》
رضا به منظور تحقیر دختر نصیحتگرِ همسن خودش، با بیتفاوتی رویش را از او برگرداند. همه چیز را در کیمیا دوست داشت جز اینکه خودش را از رضا باهوشتر میدانست و ابایی از بیان آن نداشت. طعنهی آماده باشِ سرِ زبان رضا در حال بیرون جستن بود؛ اما کتاب علوم افتاده در کنج اتاقِ کیمیا، مانعش شد. لای کتاب یک مداد به منظور گم نشدن صفحه قرار گرفته بود. با احتیاط نگاهی به صفحهی نشانه گذاری شده انداخت. کنار عبارت کار عملی با مداد قرمز علامت خورده بود. حدس رضا درست بود. تکلیفی مشترک با کیمیا داشت. به کیمیا نگاه کرد. چشمانش را بسته بود. هنوز نفسش جا نیامده بود. رضا از کتاب فاصله گرفت. گفت:《فکر کنم تا تابستون این آخرین باریه که با همیم. از این هفته باید درس خوندن رو شروع کنم.》
– از کی تا حالا درس خون شدی؟
– مامانم گفته از فردا تا ماه بعد که امتحانا تموم میشه، حق ندارم از خونه بیرون برم. تلویزیون رو غدقن کرده. پلیاستیشن رو قایم کرده. نمیدونم کجا گذاشتش.
– چه طور یه هو انقدر سختگیر شده؟
– میگه اگر امسال هم تجدید بیارم، کل تابستون حق ندارم از خونه برم بیرون. نه مسافرت میریم. نه میذاره برم استخر نه بیام پیش تو.
– چه قدر بهت گفتم درس بخون تو طول سال؟ قرار بود تابستون منم باهات بیام کلاس نقاشی. کلا همهی برنامههامون رو به هم ریختی.
– نمیذارم این جوری شه. قول میدم از فردا درس بخونم.
– چه جوری میخوای این همه کتاب رو دو هفتهای بخونی؟
– خودمو میرسونم. امکان نداره اون همه نقشه که کشیدیم رو نقشه بر آب کنم.
– اگر واقعا تصمیم گرفتی میتونم روزی دو ساعت واسهت وقت بذارم تا با هم بخونیم.
– نه نه. اصلا نمیخوام مزاحم تو بشم. ولی ممنون که گفتی. اگه مشکل داشتم حتما بهت میگم. رفیق صمیمیم شاگرد اول باشه و من غم تجدید آوردن داشته باشم؟
آگاهی دیگران از جایگاه کیمیا در مدرسه و شنیدن تعریف از پسرک خودبرتربینی چون رضا، همان چیزهایی بود که باعث میشد گل از گل کیمیا بشکفد. رضا به خوبی میدانست این همان لحظهای است که مغز کیمیا از استدلال کردن، متوقف میشود. زیر چشمی دختر را میپایید. از کیفور شدنش اطمینان یافت. ناگهان کف دستش را به پیشانی زد و گفت:《اه. واسه شنبه باید مدار الکتریکی درست کنم. چند ساعت وقتم رو میگیره. میدونی مدار چیه؟ درستون رسیده؟》
– آره اتفاقا ما هم شنبه علوم داریم. باید درستش کنم.
– ای بابا. مثلا میخواستم از فردا درس بخونم. حالا باید کل وقت مفید جمعه رو بذارم واسه ساختن یه کاردستی مزخرف.
– کاری نداره که. زود درست میشه.
– میدونی که اصلا استعداد کاردستی درست کردن ندارم.
– پس بالاخره کی میخوای یاد بگیری؟ چند سال دیگه میری دانشگاه. بعدش هم سرکار. اونجا باید با ابزار واقعی و جدی کار کنی. ولی هنوز بلد نیستی دو تا سیم رو به یه باتری بچسبونی.
– من دانشگاه هم میخوام نقاشی بخونم. هیچ وقت نمیخوام این جور کارها رو یاد بگیرم.
– اصلا دانشگاه هیچی. اگه یه روز بچهت بهت بگه بابا کمکم کن یه مدار الکتریکی درست کنم، جوابش رو چی میخوای بدی؟ میخوای بگی بلد نیستم؟ واقعا خجالت نمیکشی؟
– امیدوارم بچهم مثل تو، تو کارهای فنی استعداد داشته باشه و هیچ وقت این رو از من نخواد.
کیمیا میدانست تا صبح هم دلیل بیاورد، عاقبت رضا قانعش میکند که لزومی ندارد همه کاردستی درست کردن بلد باشند. پس به میل خودش با دلایل ناکافی قانع شد. یک باره بوی درخواستی وقتگیر، مستیِ تمجیداتِ بیوقت رضا را از سرش پراند. از جا برخاست. به مرتب کردن اتاقش مشغول شد. رضا میدانست این کارِ کیمیا یعنی مهمان گرامی لطفا کم کم زحمت را کم کن.
رضا چشمان متعجبش را معصوم کرد و با لحنی عاجزانه گفت:《واقعا نمیخوای کمکم کنی؟》
– باشه. وسایلش رو جور میکنیم. فردا با هم میسازیمش.
– بهت میگم من باید درس بخونم. تو طول هفته که وقتی نمیمونه. یه آخر هفته دارم. مگه نمیخوای کل تابستون با هم باشیم؟ کلاس نقاشی. حیاط مادربزرگم. مگه نمیخوای ببرمت پیش عموم تا ریاضی سال بعد رو بهت یاد بده تا وقتی سال تحصیلی شروع شد از بقیه جلوتر باشی؟ تو که تنهایی نمیتونی بری اونجا. دیروز تو کلاس نقاشی ساناز بهم گفت نامزد خواهرش استاد ریاضیاته. مطمئنم تا کل ریاضی سال بعد رو ازش یاد نگیره، دست از سرش بر نمیداره. اون سانازی که من میشناسم، اگر داماد معتاد هم از آب در بیاد، واسه کم کردن روی تو، نمیذاره عروسی به هم بخوره. ببین کیمیا، اگر این دو هفته که تا امتحانا مونده رو من درس نخونم، هر بار تابستون از خونه بیای بیرون، یه در بسته رو به روت میبینی که پشتش من مثل یه گراز زخمی افتادم رو کتابام.
کیمیا از احتمال به خطر افتادن برنامهی منظمی که برای تعطیلاتش چیده بود، برآشفت. جملات مرتب و بینقص رضا بر نظم ذهنیاش غلبه و او را عصبی کرد. با کلافگی گفت:《پاشو برو تخته چوب و باتری و سیم و لامپ و کلید برق بیار. از هر کدوم دو تا.》
تمام سلولهای بدن رضا، از شوق پیروزی، به رقص آمدند. با خوشحالی گفت:《چاکرتم کیمیا.》
به خانه بازگشت. با پدرش تماس گرفت. لیست خرید را به او داد. روی کاناپه نشست. پلیاستیشن را روشن کرد. صدای تلویزیون را پایین آورد و مشغول بازی کردن شد. مادرش لیوانی شیر برایش آورد. مطمئن شد فرزندش خسته نیست و به چیزی احتیاج ندارد. به رضا خبر داد میتواند روز جمعه با خانوادهی خالهاش به فشم برود. رضا به مادرش گفت حتما با آنها خواهد رفت. اما اگر کیمیا آمد و سراغش را گرفت به او بگوید رضا در خانه در حال مطالعه است و اجازه ندارد تا بعد از امتحانات کسی را ملاقات کند. مادرش لبخندی برای تحسین شیطنت پسرش که آن را نشانگرِ سلامت جسم و روانش میدانست، زد و رفت.
ساعتی بعد که پدر رضا آمد، خریدها را از او گرفت. آنها را به کیمیا تحویل داد. به او گفت:《تا همین الآن نجاری بودم. تختهچوبهای نجار بزرگ بود. منتظر شدم تا اینها رو تو این ابعاد ببره.》
– تو از زیرِ کار در میری رضا. ولی همیشه کاری که بهت میسپارم رو به بهترین شکل انجام میدی.
از یکدیگر سپاسگزاری کردند و شب به خیر گفتند.
رضا به خانه رفت و مشغول ادامهی بازی شد.
کیمیا با دیدن وسایل نو به وجد آمد. پدر رضا با سلیقهی هنرمندانه، سیم، لامپ و کلیدبرق را به رنگهای قرمز و زرد و نارنجی خریده بود. بدون فکر به کارکرد این اجزا در کنار هم. کیمیا با خرسندی از اینکه لازم نیست در جعبه ابزار کثیف پدرش به دنبال قطعات قدیمی و کارکردهی ناهماهنگ باشد، ساختن دو مدار الکتریکی را آغازید.
2 پاسخ
عالی بود عزیزم🌹
ممنونم بیتای عزیزم🌻