زن جوان روی کاناپه دراز کشیده و تلفن همراهش را چک میکند. زن میانسال در حال اتو کردن یک مانتوی سورمهای است.
《فردا پژوهشکده سخنرانی دارم. برای مدیران جوان. برای ناهار هم مهمون دکتر نصیری هستیم. غذا تو یخچال نداریم. نیام ببینم از گرسنگی مردی. خودت یه چیز دست و پا کن بخور. تا چند روز دیگه هم یه فکری برای این حال و روزت بکن. میدونی الآن چند روزه ولو شدی رو این کاناپه؟ به تاریخ اولین توییتت نگاه کنی میفهمی. راستی اون توییتی که دیشب گذاشتی از همه بیمعنیتر بود. چیه؟ تعجب داره؟ لابد چون دویست تا لایک خورده فکر کردی واقعا حرف حساب زدی. چی بود جملهات؟ وقتی به یک زن بیتوجه باشی چی میشه؟ انقدر مزخرف بود تو ذهنم نمونده. خب حالا اگر به یک مرد بیتوجه باشی، مرده اون ضربهی روحی رو نمیخوره؟ چه اصراری داری اول همهی جملهها زن بیاری؟ بیتوجهی و نفرت و درد و خیانت رو سر هر آدمی بیاری بهش ظلم کردی. مرد و زن هم نداره. من خودم یه زنم. بهتر از تو میدونم چه قدر حقوقم داره تو این جامعه پایمال میشه. حقوق مهم و اساسی. ولی این چیزها که شما میگین فقط موضوع رو سخیف میکنه. یعنی تو ندیدی زنهایی رو که به شوهرشون بیتوجهن یا بهشون خیانت میکنن؟ این که رابطهی تو و شوهرت شکست خورده، دلیل نمیشه صبح تا شب هر جا میشینی بگی، همهی مردها بیاحساسن، نفهمن، عاطفه ندارن، قدر زنها رو نمیدونن. تازه شوهر تو این جوری هم نیست. حالا گُر نگیر. برای همینه که با من حرف نمیزنی. همش سرت تو اون گوشیه. چون من میدونم تو خونهی شما واقعا چه خبره. این که شوهرت نمیتونه برای کشیدن ناز تو میلیونی خرج کنه بیتفاوتیه؟ اگه نمیتونه با فرهنگ رفقای تو کنار بیاد و باهاشون رابطه برقرار نمیکنه یعنی عقب افتادهس؟ تو جلوی پیشرفت کردنش رو میگیری. خودت هم هیچ وقت برای زندگیت تکونی به خودت ندادی. مگه میشه یک نفر جون بکنه، اون یکی هر چی در میاد رو خرج کنه بعد زندگی سر پا بمونه؟ من به همه میگم وقتی با منصور ازدواج کردم کارآموز وکالت بوده. ولی دروغه. این رو میگم که غرور مرد لکه دار نشه. وقتی ما ازدواج کردیم، منصور هنوز داشت درس میخوند. من اون موقع تربیت معلم بودم. تا دو سال فقط با حقوق من زندگی میکردیم. بعدش هم که رفت سرکار، تا چند سال فقط پول دفتر کتاب و رفت و آمدشو در میاورد. حالا نه که فکر کنی واله و شیداش بودما. خب دوسش داشتم. ولی جنم تو وجودش دیدم که باهاش ازدواج کردم. مثل روز برام روشن بود که این شرایط موقتیه. با اون زحمتی که ما میکشیدیم، مطمئن بودم این زندگی به ثمر میشینه. زندگی ما که از اول گل و بلبل نبود. خیلی وقتها سنگ جلو پامون میفتاد. همش نگران بودم به چیزایی که میخوام نرسم. آقاجون خدا بیامرزم همیشه منتظر بود ما به خنسی بخوریم تا بهم ثابت بشه نباید با یه دانشجوی یه لا قبا ازدواج میکردم. اون بنده خدا هم حق داشت. سالها واسه یه دونه دخترش زحمت کشیده بود. طبق سنت هم باید با پسرعموی حجرهدارم ازدواج میکردم. ولی من پسرعموم رو از بچگی میشناختم. همیشه سر و گوشش میجنبید. مرد زندگی نبود. وگرنه که من نه دل آقام رو میشکوندم، نه رسومات خانوادگی رو. زندگی همین جوری میره جلو دیگه. اگر قرار بود منم مثل تو هر روز یه قرشمال بازی جدید از خودم در بیارم، نه خودم الان مدیر آموزش و پرورش منطقه بودم نه بابات مشهورترین وکیل شهر. البته ظاهرا تو همهی کارهام موفق بودم جز تو تربیت تو که اینجوری جلوم سیگار روشن میکنی. تا صبح هم گریه کنی و سیگار دود کنی، نمیتونم مثل بقیهی مادرها بشینم کنارت، نازت کنم و بد شوهرت رو واست بگم.》
مانتو را از روی میز اتو بر میدارد. به چوبلباسی آویزانش میکند. به سمت اتاق خوابش میرود. متن سخنرانیاش را مرور میکند. آن را در کیف چرمیاش میگذارد. چراغ را خاموش میکند و میخوابد.
زن جوان همچنان روی کاناپه است. با پشت دست اشکهایش را پاک میکند و عبارت اجارهی خانه در تهران را در گوگل سرچ میکند.
2 پاسخ
زیبا نوشتی 🌹
ممنونم بیتای عزیز💚