چشمانش با منّت باز بود. بیتفاوت. بیترس. بیتشویش. منتظر. دلتنگ. بیخواب. گودی و سیاهی زیرشان این را گواهی میداد. لشکر فکر و خیال دور سرش قدمرو میرفت. خطهای متقارنِ دو طرف صورتش از لبهای رنگپریدهاش بیشتر جلوهگری میکرد. تنش راحت به صندلی تکیه زده بود و زبانش ناراحت جریان را تعریف میکرد:
«تو خونه به مامانم کمک میکردم تا بچههای قد و نیمقدش رو نگه داره. ولی هر کاری میکردم به چشمش نمیومد. با بابام بیشتر حال میکردم. وقتی با ماشینش ور میرفت کنار دستش میموندم و آچار بهش میدادم. «علی» صدام میزد. وقتی به خودم اومدم دیدم میتونم کل سیستم ماشین رو پیاده کنم و از اول ببندم. نونوایی میرفتم. آشپزی و بچهداری هم میکردم.
دوم راهنمایی بودم که محمود رو خونهی عمهم دیدم. میگفت عاشقمه. میدونست من رو بهش نمیدن. خب پونزده سالی از من بزرگتر بود. گفت بیا با هم فرار کنیم. قبول کردم. حداقلش این بود که از راضی نگه داشتن همه وقتی همیشه هم طلبکارم بودن خلاص میشدم. یه روز به جای مدرسه باهاش زدم به جاده. زود پیدامون کردن. برگشتیم. عقدمون کردن.
یه سال نشده فهمیدم اونی نبود که فکرش رو میکردم. با یه زن همسن و سال خودش میپرید. دعواهامون شروع شد. همون زنه معتادش کرد. وقتی مبینا دو ماهش بود.
فرزانه که ناقص به دنیا اومد دیگه جون به لب شدم. نمیتونستم محمود رو تحمل کنم. خودش فهمید. کمتر میومد خونه. بهونه دستش اومد مسئولیت رو از دوشش بندازه. خرج خونه افتاد گردن خودم. حالم ازش به هم میخورد. به نبودنش راضی بودم. حتی به قیمت صبح تا شب جون کندنم. نمیتونستم عامل همهی بدبختیام رو جلو چشمام ببینم.
رانندگی که از بابام واسم مونده بود شغلم شد و تو آموزشگاه استخدام شدم.
یه مدت کرایه خونه عقب افتاد. صاحبخونه تو زیرزمین گیرم آورد و گفت اصلاً نمیخواد کرایه بدی و این حرفا. نمیخواستم دستش بهم بخوره. ول کن نبود. کفرم رو بالا آورد. چنان هولش دادم که چند متر پرت شد عقب. خورد به دیوار و مغزش ریخت کف زمین.
ترسیدم. فرار کردم. نمیدونستم چیکار کنم. از فکر این که کسی بفهمه داشتم دیوونه میشدم. تکلیف بچههام چی میشد. رفتم پیش مامانم. خودم رو انداختم تو بغلش. ماجرا رو واسهش تعریف کردم. دلداریم داد. گفت اگه حواسم جمع باشه کسی نمیفهمه. یه کم آروم شدم. ولی هنوز اضطراب داشتم. تصمیم گرفتم از اون خونه برم.
چند روز بعد باز رفتم سراغ مادرم. سهم ارثم از خونهی پدری رو خواستم تا با زن صاحبخونه تسویه کنم و یه جای جدید بگیرم. بهش گفتم پولم رو بده تا از این بدبختی خلاص بشم. ولی گفت اگه میخوام کسی نفهمه صاحبخونه چهطوری مرده دیگه حرفی از ارث و میراث نزنم. تازه یادم اومد عامل همهی بدبختیام محمود نبوده. این زن بیچارهم کرد که از دستش تو چهارده سالگی خودم رو آوارهی خیابونها کردم. نمیفهمیدم این پیرزن چرا اینطوری مال رو چسبیده و بدبختی من و بچههام رو نمیبینه.
رفتم امامزاده صالح تا یه خورده دلم آروم بگیره. اما بدتر شدم. هر پیرزن چسان فسانی که اونجا میدیدم یاد مامانم میفتادم. من تو خرج دوا و درمون بچهم مونده بودم و اونها ده کیلو طلا به خودشون آویزون میکردن و تو شهر میچرخیدن. این زنها که مثل من واسه به دندون کشیدن بچههاشون لازم نیست زمین و زمان رو به هم بدوزن، چی از مادر بودن میدونن؟ کاری که تو اوضاع و احوال من واسه بچههاشون بکنن نشون میده چهقدر مادرن. مامان خودم اگر بمیره فکر نکنم یه قطره اشک هم واسهش بریزم.
از چند شب بعدش میرفتم امزادهها و مسجدها. پیرزنهای این مدلی رو نشون میکردم. به بهانهی رسوندن سوار ماشینم میشدن. همون شبونه کارشون رو میساختم و طلاهاشون رو برمیداشتم. حرفها و کارهای مامانم که یادم میفتاد یه لحظه هم بهشون رحم نمیکردم. اوضاع زندگی خودم و بچههام. این که هیچکس حتی مادر و شوهرم دلشون واسه ما نمیسوزه. چهطوری انتظار دارین من دلم واسه بقیه بسوزه؟ اصلاً مگه میشه واسه کسی که با هشتتا النگو میاد امامزاده قاطی یه مشت آدم که از بدبختی به ضریح دخیل بستن یا دنبای نذریان، دل سوزوند؟
نصف شبها که داشتم برمیگشتم خونه، زنها رو میدیدم که کنار خیابونن و منتظرن یکی سوارشون کنه. خدا رو شکر میکردم هرچی از دستم رفت ولی این شرف و پاکی رو تونستم حفظ کنم. گند و کثافت زندگی مجبورم نکرد اعتقادم رو کنار بذارم و تن بابام رو تو گور بلرزونم.
وقتی خبر مردن زنها میومد دلم میخواست مامانم بفهمه کار منه. میخواستم بدونه چه کارهایی ازم برمیاد. میخواستم بدونه کجام. میخواستم بفهمه مادر بودن یعنی چی. من به خاطر بچههام از خودم گذشتم و اون از خشت و گل نگذشت. بعضی وقتها از سرم میگذشت این بلا رو سر خودش بیارم. شاید اگر دستگیر نمیشدم، یه روز این کار رو میکردم.»
2 پاسخ
چقدر خوب نوشتی 👏👏
ممنون بیتا جان.