«پاچهخیزک» داستان موشی است که در تلهی مغازهداری میافتد. مغازهداران دور هم جمع میشوند تا تصمیم بگیرند چگونه موش را بکشند و به این نتیجه میرسند که موش را بسوزانند. وقتی موش را آتش میزنند، موش تقلا میکند و از دستشان میگریزد؛ به ماشین نفتکش برخورد میکند و سبب آتشسوزی مهیبی در دهکده میشود.
چنانکه پیداست، این یک داستان واقعگرایانه است و با آنکه نویسنده به روشنی بر بیان اندیشه و درونمایهی اثرش تأکید دارد، فرم رئالیستی داستان را حفظ کرده است. هرچند شخصیتپردازی در این داستان ایستا است و شخصیتها پرداخت خاصی نمیشوند و در حد تیپ باقی میمانند، با اینحال حتا اندکی هم به دام ساختار حکایتگونه نمیافتد.
شخصیت مهمترین عنصر داستان مدرن است. اما چوبک چگونه توانسته داستانی مدرن بدون شخصیتپردازی بنویسد؟ پاسخ این است که شخصیت از «پاچهخیزک» حذف نشده است. این داستان شخصیت اصلی دارد و آن موش است؛ موشی اسیر که منتظر است تا برای سرنوشتش تصمیم گرفته شود و در نهایت، تأثیر مستقیم ظلمی که به او رسیده، گریبان مسببان آن را نیز میگیرد.
موضوع این داستان ظلم است و درونمایهاش تأثیر پیامدهای ظلم و رفتارهای شنیع انسانها بر زندگی خودشان. داستان در ظهر گرم خرداد اتفاق میافتد، زمانی که نسیمی خنک میوزد و همهجا آرام است و هوس خاب بعدازظهر در دل مردم. این زمان نشاندهندهی این است که مردم در آرامش مطلق هستند و با همین آرامش برای از بین بردن وحشیانهی موجودی زنده تصمیم میگیرند. در نهایت با آتشسوزی عظیم و به آشوب کشیدن دهکده و از بین رفتن آرامش علاوه بر نمایاندن تأثیر خطا بر زندگی خود، آشوب نهفته زیر عقاید مردمی با ظاهری آرام را نشان میدهد که میتواند سبب نابودی زندگی شود.
با توجه به نامهای ایرانی شخصیتها و اشارهیی به شهر تهران مشخص میشود که دهکده در ایران است. مکان داستان انتخابی درست برای توجیه باورها و نگرش فرهنگی مردم نسبت به نجاست موش است. نویسنده با دیالوگ مشحیدر وقتی خوشحال پیش بقیه میآید و خبر میدهد که موش را به دام انداخته و از بزرگ و خطرناک بودنش میگوید دربارهی وقایع بعدی پیشآگاهی میدهد و باز هم با دیالوگ شخصیتها مسئلهی آنها که بزرگ و کثیف و خطرناک بودن موش است و آنها به فکر خلاصی از دستش هستند در داستان گره میاندازد. موش به دام افتاده و مردم دنبال راه کشتنش هستند. داستاننویس با دیالوگها و افکار شخصیتها دربارهی یافتن بهترین روش کشتن موش و اختلافنظرهایشان و نامعلوم بودن اینکه بلاخره چگونه موش را میکشند یا اصلن میکشند یا نه، تعلیق ایجاد میکند. این تلاش، به کشمکش داستان میافزاید و ما در این جدالها، مبارزهی موش با آدمها برای بقا را میبینیم. داستان با آتش گرفتن موش و فرار او که باعث بروز آتشسوزی بزرگی میشود، به اوج میرسد.
این داستان همهی عناصر یک داستان خوب را دارد و به همین دلیل، با ایستا نگه داشتن شخصیت، همچنان موفق میماند؛ زیرا در هیچ بخش از داستان، منطق از بین نمیرود. مخاطب میتواند برداشتهای مختلفی از درونمایهی داستان داشته باشد و حتا با موش دستوپابسته همذاتپنداری کند یا آن را نماد انسانی در بند و تحت ظلم بداند. اما هدف اصلی نویسنده را نمیتوان القای چنین مفهمومی دانست. چوبک به شخصیت داستانش صفات انسانی نمیدهد. از موش داستان چوبک کنشهای غیرواقعی و افسانهیی سر نمیزند و در تمام داستان موش باقی میماند.
هرچند فاجعهی پایانی داستان با کنش موش رخ میدهد، اما این کنش غیرمنطقی نیست و دلیل آن آسیبی است که میبیند. روابط علت و معلولی میان همهی وقایع استوار است. هدف اصلی داستان نشان دادن تأثیر باورهای غلط و پافشاری بر آنها در زیست انسانهاست؛ اینکه با اصرار بر درست بودن باورهایشان، دست به اعمال غیراخلاقی میزنند تا آنها را طبق عادت تکرار کنند، در حالی که گریزی از پیامدهای مخرب این رفتارها نیست.
چوبک با آنکه بر بیان محتوای اخلاقی در قالب داستانش تأکید دارد، اما راوی او همچنان بیقضاوت باقی میماند و عقاید و احساسات نویسنده بهصورت مستقیم در روند روایت یا دیالوگها بازتاب نمییابد. او با این شیوه توانسته مفهومی کهن را از کلیشه دور کند و به آن عمق و تازگی ببخشد. «پاچهخیزک» نه تنها با شخصیت اصلی حیوان منفعلش ویژگی داستانیاش را حفظ میکند، بلکه در فرم و محتوا از بسیاری از نوگراها پیشی میگیرد؛ هم با شخصیتی ایستا داستانی منطقی و واقعگرا میآفریند و پایان داستان را به عمل او گره میزند و هم بیآنکه به نمادسازی آشکار متوسل شود، مظلومیت حیوانات را در برابر سلطهگری انسان به تصویر میکشد.