تابستان بود. در اتاق ملاقات منتظرش بودم. قطرههای عرق را بر کمر و کف سرم زیر مانتوی گشاد مشکی و مقنعه احساس میکردم. خانوادهی درونم در حال مشاجره بودند. طبق سنت همیشگیشان، سر یک چیز کوچک هم اتفاق نظر نداشتند. یکی میگفت اینجا چه غلطی میکنی؟ دیگری میگفت درستترین جای ممکن هستی. یک نفر هم از خواب بیدار شد و گفت من کجام؟
پوشه را باز کردم. یک دور از روی سوالاتم خواندم. نفس عمیقی کشیدم. نگهبان آمد و مطمئن شد که آماده هستم. سپس زندانی وارد شد. قد بلند و درشت اندام بود. تا من را دید زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چه بود. نگهبان به کمرش زد و گفت:«مگه نگفتم آدم باش تخم سگ؟»
روی صندلی نشست. خورشید از پنجره میتابید و تمام جزئیات صورتش را نمایان ساخته بود. چشمانی قهوهای با مژههای بلند داشت. یک لایه گوشت اضافی ناشی از بریدگی، از کنار گوش سمت چپش تا پشت سر تراشیدهاش، نیمدایره ساخته بود. پشت لب و روی ابرویش جای زخمهای کوچک کهنه دیده میشد. آستینش که بالا میرفت، یک زخم عمیق و تازه روی ساعدش میگفت این قصه همچنان ادامه دارد. فاصلهمان قدری بیشتر از یک متر بود. با دیدنش پشیمان شدم که مصاحبه با بند آقایان را پذیرفتهام.
یک پرسشنامه جلوی دستش گذاشتم. خواستم به سوالات پاسخ دهد. با اخم نگاهم کرد و گفت :«با چی جواب بدم؟» یادم رفته بود به او قلم بدهم. از جا برخاست. دستانش را روی میز کوبید. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و فریاد کشید :«میگم مداد بده.» نخواستم باز هم رفتار منزجرکنندهی نگهبان را ببینم. چشمانم را از چشمان زندانی بر نداشتم. قبل از این که نگهبان نزدیک شود به او گفتم :«بشین تا بهت مداد بدم.» احتمالاً نترسیدن را خوب بازی کرده بودم. روی صندلی نشست. پرسشنامه را پر کرد. سپس دربارهی جرم و انگیزهاش از ارتکاب آن پرسیدم. گفت از ارتباط مادرش با یک مرد با خبر شده. یک شب شیشه کشیده و سر مرد را بریده. داستانش را میدانستم. اما با شنیدن جزئیات از زبان خودش، جان از پاهایم رفت. کمرم در آتش میسوخت. از خودم پرسیدم: واقعاً میتوانی پیشنهاد آزادی او را به یک خیّر بدهی؟
حرفهایمان که تمام شد شروع به جمع کردن وسایلم کردم. کیفم را باز کردم و یادم افتاد برایش شکلات آورده بودم. به نظرم مسخره آمد به آن هیبت شکلات بدهم. اما به هر حال برای او بود. با یک دست کاغذها را در کیف میگذاشتم و با دست دیگر بستهی شکلات را به سمتش گرفتم و گفتم: «این مال توئه.» کلام و نگاهش پر از ذوق و تعجب شد. تا به حال کسی با گرفتن هدیه از من تا این حد خوشحال نشده بود. تمام اجزای صورتش میخندید. آدم دیگری شد. با دیدن آن شادیِ صادقانه تازه باور کردم نوجوانی شانزده ساله را ملاقات کردهام. چهرهی تکیده و پیر و مُهرِ قاتل بر پیشانیاش، نتوانست شوق کودکانهاش از گرفتن یک هدیه را بپوشاند.
ترکش کردم. از شک به باورهایم خجالت کشیدم. با دیدن او و خواندن گزارش دوستانم، بیش از قبل به ظالمانه بودن اعدام این بچهها مصمّم شدم. بچهای که در خانوادهای بزهکار و جامعهای خشن متولد شده، در کانون اصلاح و تربیت همچنان رفتاری بدتر از قبل میبیند. کودکیاش را در انتظار رسیدن به سنِ مرگِ هجده سالگی، سپری میکند. عاقبت هم همان خانواده و جامعه مجازاتش میکنند.
2 پاسخ
خیلی خوب بود. بیشتر از کانون بنویس مریم جان.
حتماً بیتا جان. ممنونم.