مریم نانکلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

چشمانِ معصومِ قاتل

تابستان بود. در اتاق ملاقات منتظرش بودم. قطره‌های عرق را بر کمر و کف سرم زیر مانتوی گشاد مشکی و مقنعه احساس می‌کردم. خانواده‌ی درونم در حال مشاجره بودند. طبق سنت همیشگی‌شان، سر یک چیز کوچک هم اتفاق نظر نداشتند. یکی می‌گفت این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ دیگری می‌گفت درست‌ترین جای ممکن هستی. یک نفر هم […]