مریم نانکلی

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

کار پاره‌وقت

در دانشگاه بچه‌هایی که به خاطر هزینه‌ی تحصیل و زندگی کار می‌کردند، ذهن من را مشغول کرده بودند. رفتارها و دغدغه‌هایشان با بیست ساله‌های معمولی فرق داشت. گرفتاری‌هایشان فراتر از چیزی بود که در داستان‌ها خوانده بودم. فکر کردم جفاکارم اگر حالا که قدم‌هایم با قدم‌های مضطربشان یک زمین دارند، از آن‌ها ننویسم.

نوشتن داستان‌هایشان را شروع کردم. تصمیم گرفتم در تعطیلات تابستان، تمام وقت به کامل کردن‌ آن‌ها بپردازم.

تیر ماه بود. فردای آخرین امتحان. اتاق و میز کار را برای نوشتن، آماده کردم. داستان جدید از نیمه جلوتر نمی‌رفت. اطرافم را نگریستم. از تناقض فضا و کلمات دفترم حالم به هم خورد. باد کولر و لیوان پر از یخ و آزادی از هفت دولت. به به. فقط یک کاسه آبدوغ‌خیار کم بود که داشتم زحمتش را روی کاغذ می‌کشیدم. بدون درک آشوبی که شخصی آن را زندگی می‌کند نمی‌توانستم نگرانی‌هایش را، تاثیرگذار بیان کنم. رهایش کردم.

فقدان تجربه‌ی یک کار دانشجویی خوره‌ی جانم شده بود. نمی‌خواستم دوره‌های زندگی‌ام را معمولی بگذرانم. به خصوص که می‌خواستم داستان‌های رئالیستی بنویسم. فکر کردم اگر به همین رویه ادامه دهم چند سال بعد آدمی توخالی خواهم بود.

چند شب بعد در اینستاگرام، آگهی استخدام شغل پاره‌وقت کنترل بلیت کنسرت همایون شجریان را دیدم. کنسرتی که خودم بلیتش را خریده بودم. بی‌درنگ پیام دادم و کار پاره‌وقت را گرفتم. خوش‌حال بودم که قرار است با آدم‌های جدید معاشرت کنم و در فضایی باشم که شناختی از آن ندارم.

کارفرما گفت هر اجرا دو ساعت وقت من را می‌گیرد و دستمزد هر روز پنجاه هزار تومان است.

به هیچکس جز یکی از دوستان نزدیکم نگفتم قصد انجام چه کاری را دارم. البته که کسی نمی‌توانست مانعم شود؛ ولی حوصله‌ی توضیح درباره‌ی کاری که از انجامش مطمئن بودم را نداشتم. دوستم پرسید نگران نیستم آشنایی من را ببیند. تا آن لحظه به این فکر نکرده بودم. گفتم نه و باز هم به آن فکر نکردم.

کار را شروع کردم. روز اول عالی بود. کارفرما چند دقیقه بالای سرم ایستاد. وقتی فهمید مضطرب نیستم و از انجام کار برمی‌آیم، مشغول کار خودش شد.

ارتباط نفس به نفس با مردمی که کنسرت می‌آمدند چه لذتی داشت. یکی با خانواده. دیگری با معشوق. جمع‌های دوستانه و چه بسیار آدم‌هایی که تنها می‌آمدند. داستان‌های جالبی هم داشتند. یکی بدون بلیت از تبریز آمده بود و اصرار داشت که بهای صندلی هر چه باشد می‌پردازد. بعضی‌ها تاریخ بلیتشان را اشتباه فهمیده بودند. یکی چند روز زودتر آمده بود. دیگری چند روز دیرتر. یکی می‌خواست بچه‌اش را بدون بلیت داخل ببرد و می‌گفت او را روی پایش خواهد نشاند. به آن‌ها اجازه‌ی ورود ندادم. کنار ایستادند.

آن روز کارم تمام شد و آماده‌ی رفتن شدم. کارفرما آمد و گفت :«اونا رفتن تو. چرا جلوشون رو نگرفتی.» گفتم :«وظیفه‌ی انتظاماته. کار من تموم شده.» غرغرکنان رفت. به زورگویی به زیردستانش و نشنیدن اعتراض عادت داشت. با رفتار من عصبانی شد. روز بعد برای کار با من تماس نگرفت. روز بعدش دو ساعت مانده به شروع کار تماس گرفت و خواست که برگردم. رفتار غیرحرفه‌ای و نابالغانه‌اش برایم غیرقابل پذیرش بود. درخواستش را رد کردم. ولی اگر تجربه‌ی امروزم را داشتم، برمی‌گشتم. تجربه‌ی اصلی از آن‌جا شروع می‌شد. وقتی باید جایی باشی که نمی‌خواهی اما چاره‌ای نداری.

در آن تجربه احساسات جدیدی را لمس کردم. ولی فهمیدم درک عمیق خیلی چیزها راحت نیست. من چه می‌دانم از آدمی که ناگزیر از استثمار شدن است و نگران از دست دادن همین شغل سراسر ظلم؟ از دانشجویی که از هشت صبح سرکلاس درس می‌نشیند و شش عصر تازه سرکار می‌رود. آدم‌هایی که در دانشگاه استاد و دانشجو به سرشان قسم می‌خورند ولی مجبورند مدام از افرادی که نصف سواد و تخصص آن‌ها را ندارند، اطاعت کنند.

آدم‌هایی که از روز اول روی پای خودشان هستند زودتر بالغ می‌شوند. وقت کم‌تری تلف می‌کنند. تصمیمات درست‌تری می‌گیرند و زودتر به موفقیت می‌رسند. کار کردن به خاطر کسب دانش از والاترین تجربه‌هایی است که آدم می‌تواند داشته باشد. چیزی که من را رنجاند، سوءاستفاده از موقعیت شکننده‌ی یک دانشجو و نیاز حیاتی‌اش به یک شغل خدماتی است. آن‌چه خودم زیستم. به جای دوساعت، هر روز حداقل سه ساعت کار طول می‌کشید. کارفرما انتظار داشت کار ده نفر را سه نفر انجام دهند و طبق منطق خودش دستمزد را محاسبه می‌کرد. در نهایت پس از شش روز هزینه از جسم و روان نتوانستم پول بلیت همان کنسرت را در بیاورم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *